شهادت 25 آذر؛
شهید حمید ملایی شبانکاره در خاطره روز نوشت خود می نویسد: ساعت يک بعد از ظهر بود که به ناگهان در پادگان غوغايي شد راديو خبر از پيروزي بزرگ رزمندگان اسلام از جنوب مي داد خبر از آزادي بستان و رسيدن رزمندگان اسلام به مرز . بچه ها از خوشحالي سر از پا نمي شناختند همه به طرف ستاد رفتند و با شعارهاي تند از مسئولين مي خواستند ...

خاطره روزنوشت شهید حمید ملایی شبانکاره

نوید شاهد فارس : شهید حمید ملایی شبانکاره در 17 اردیبهشت ماه 1338 در فیروزآباد دیده به جهان گشود. تحصیلات خود را از 7 سالگی آغاز کرد و تا فوق دیپلم در رشته امور تربیتی و مشاوره گذراند . با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه رفت و سرانجام در 25 آذر 1360 در گیلان غرب به شهادت رسید.

( خاطره روز نوشت )
بسم الله الرحمن الرحيم
 يک شنبه  10 آبان  1360: ساعت چهار بعد از ظهر . جهرم که عازم جبهه هستيم .  ساعت 5/8 شب از جهرم حرکت کرديم و اکنون ساعت 12 دوازده شب است که در پادگان شهيد مسگر هستيم . دوشنبه ساعت 5/3 بعد از ظهر لباس گرفتيم و عازم جبهه شديم .

روز 12 دوازدهم  آبان ماه ساعت 4 بعد از ظهر  پادگان مسگر . اکنون منتظريم که سوار ماشين شده و به اهواز برويم .

چهار شنبه 13 آبان ماه: ساعت 5/6 صبح از اصفهان گذشته ايم و اکنون در راه اصفهان تهران هستيم ساعت 8 صبح دليجان صبحانه خورديم و حرکت کرديم  ساعت 12 دوازده به تهران رسيديم . پنج شنبه 14 آبادان  پادگان بسيار شلوغ  است از خراسان و آذربايجان و شمال به آن جا آمده بودند . شب پنج شنبه شب تاسوعا است و پادگان را حال و هوايي ديگر است بچه هاي نوحه مي خوانند و سينه مي زنند . شب از پادگان بيرون رفتيم و سينه زديم و بعد ساعت دوازده به پادگان برگشتيم .

جمعه 15 آبان: صبح ساعت 7 برادراني را که بعد از ما آمده بودند در پادگان ديديم و اما آن ها شانس خوبي آوردند و همان روز پانزدهم به طرف جبهه اعزام شدند و فقط ما و گروه اعزامي اراک باقي مانديم و قول دادند که فردا ما را اعزام کنند . شنبه 16 آبان روز عاشورا . ما را تاکنون به جبهه نفرستاده اند حوصله اکثر بچه ها به سر رفته و همه بي تابي مي کنند پادگان کاملاً خلوت شده است و ديگر غذا راحت به برادران مي رسد اما همه منتظرند  که هر چه زودتر به جبهه بروند .

دوشنبه 18 آبان: ديروز  مسئول  عمليات سپاه که تازه از جنوب بازگشته بود سخنراني کرد ولي در حالي که سعي مي کرد روحيه ما را بالا نگه دارد در مورد جبهه ها و شجاعت برادران در جبهه ها و امدادهاي غيبي و خيلي مسائل ديگر صحبت کرد و در پايان گفت که عده نيروهاي فوق العاده زياد است و اهواز و کرمانشاه نيز خيلي شلوغ  شده است و ممکن است ما را تا يک ماه يا بيشتر در اين جا نگه دارند و با اين کلام خيال همه راحت کرد بچه ها از اين جريان بسيار ناراحت شدند و امروز نيز بچه ها بسيار گرفته بودند و حالا ساعت 5 بعد از ظهر است که در سالن نشسته ايم و بسيار دلم گرفته است و حوصله ام سر رفته است و تقريباً در يک حالت بلا تکليفي قرار گرفته ايم و ديروز عصر به شيراز تلفن کردم اما عمويم نبود و به ميمند تلفن کردم و سپاه در جريان گذاشتم .

سه شنبه  آبان 19 آبان: امروز  صبح ساعت 11 با سه تن از برادران  به شهر رفتيم و بعد از ظهر به بهشت زهرا رفتيم و بر مزار عزيزان گلگون کفن فاتحه بر روان پاک  آن ها فرستاديم و بعد به شهر آمديم و به مخابرات رفتم و خواستم به شيراز تلفن بزنم اما نگرفت و بعد به پادگان برگشتم و روي هم رفته روز بدي نبود . 

چهار شنبه 20 آبان: امروز صبح در جريان ورزش صبحگاهي عينک من شکسته شده کمي ناراحت شدم زيرا در اين گير و دار بايد به دنبال عينک سازي بگردم . خواستم به شهر بروم اما گفتند ممکن است امروز ما را اعزام کنند و حالا ساعت 10 است و ما در بلا تکليفي قرار گرفته ام و بعد از ظهر به تهران رفتم و عينک را درست کردم وقتي به پادگان برگشتم گفتند که از اعزام خبري نيست و اين بار نيز مثل دفعات قبل عده اي از بچه ها تصميم گرفتند که برگردند .  در صف شام بعضي از بچه ها که قبلاً با هم اختلاف پيدا کرده بوديم را ديدم  راستش را بخواهي خجالت کشيدم  اگر چه من تنها مقصر نبودم .

و پنج شنبه 21 آبان: صبح به تهران رفتم و به عينک  فروشي هم سري زدم  بعد در حدود ظهر به پادگان آمدم  بعد از ظهر به دفتر پادگان رفتم گفتند که روز شنبه ما را اعزام مي کنند شب دعاي کميل بود .

جمعه 22  آبان: صبح که از خواب بيدار شديم بعضي از بچه ها دعاي ندبه مي خواندند بعد به آشپزخانه رفتيم و صبحانه خورديم و بعد به تهران رفتيم به دانشگاه نماز جمعه قبل از نماز دادستان انقلاب آقاي موسوي تبري سخنراني کرد و بعد هم آقاي موسوي اردبيلي نماز خواند و ما بعد از نماز آمديم بيرون ناهار خورديم و بعد به پادگان برگشتم خلاصه روز بدي نبود .

شنبه 23 آبان: صبح گفتند که امروز حتماً اعزام خواهيد شد و ما منتظر اعزام بوديم مقداري لباس داشتم که شستم ظهر بعد از نهار گفتند مي خواهند شما را اعزام کنند. آمديم در صف ايستاديم تا اين که حدود ساعت چهار بود که سوار اتوبوس شدم و به مقصد کرمانشاه حرکت کرديم بچه ها همگي خوشحال بودند اما من مطمئن بودم که اين از روي احساسات است و نه از روي شناخت و اين احساسات زود فروکش مي کند . از اين که به کرمانشاه مي رفتيم ناراحت بودم  و نگران زيرا مي دانستم که نه خودم و نه ديگر بچه ها نمي توانند شرايط و بخصوص هواي سرد غرب را تحمل کنند با اين وجود ديشب را در همدان گذرانديم .

يک شنبه 24  آبان: ساعت 6 صبح از همدان حرکت کرديم و ساعت  نه صبح به کرمانشاه رسيديم و صبحانه را خورديم در اين جا نيز کم و بيش  همان ناراحتي هاي تهران وجود داشت صف غذا و ديگر مشکلات آن جا در اين جا نيز مشهود بود برادراني را ديديم که تازه از جبهه آمده بودند و درباره جبهه صحبت مي کردند .

دوشنبه 25 آبان: صبح بعد از  آن که صبحانه خورديم سوار ميني بوس شديم و به طرف اسلام آباد غرب حرکت کرديم ساعت حدود يازده صبح به اسلام آباد رسيديم در آن جا برادران گروه ما نيامدند و ما با مشکلاتي روبرو شديم بچه ها گروه بندي مي شدند و ما در حالت بلاتکليفي مانده بوديم  بعد از ظهر به شهر اسلام آباد آمدم مقداري خريد کردم و بعد به پادگان برگشتم  ديديم هنوز عده اي از بچه ها نيامده اند . پتو براي بچه ها گرفتيم ساعت هفت شب بود که بقيه برادران نيز به ما پيوستند .

سه شنبه 26 آبان: ساعت 6 صبح بعداز نماز ورزش صبحگاهي بود  آن روز کمي حالم بد بود سرگيجه گرفته بودم و پاي چپم نيز ناراحتم  مي کرد. بعد از ناهار رفتم که از بوفه چيزي بخرم اما بوفه بسته بود آن جا  دراز کشيدم ساعت 2 بود که برادران بيدارم کردند حالم بد بود و رنگم بسيار زرد شده بود. امروز  بعد از ظهر گروه بندي شديم و به گروه هاي 22 نفره تقسيم شده و حدود 7 تن از بچه ها هم به گروه امداد رفته بودند . باز کمي دلم گرفته است و کمي هم دلم تنگ آمده است به ياد خانه افتاده بياد مدرسه و به ياد خيلي چيزهاي ديگر .

چهارشنبه 27 آبان: صبح ورزش صبحگاهي را انجام داديم امروز حالم بهتر بود و نرمش را خوب انجام دادم بعد صبحانه خورديم و بعد کلاس بود. بعد از ناهار نيز امام جمعه کرمانشاه سخنراني کرد. امروز گروه خوني نيز گرفتم و گروه خوني من O+  بود  .

پنج شنبه 28  آبان: امروز نيز طبق معمول ورزش صبحگاهي انجام داديم و بعد صبحانه خورديم و بعد نيز کلاسي بود که درباره چيزهاي نظامي صحبت مي کرد . بعد از ظهر نيز ما را براي آموزش نظامي و نرمش هاي بدني بردند يکي از برادران که مأمور آموزش  ما بود خوش بر خورد وجدي بود اما راستش زياد صحبت مي کرد در جريان تمرين حالم کمي بد شد و حالت تهوع  به من دست داد .  شب نيز دعاي کميل  بود و طبق معمول شب هاي جمعه به انسان حالتي ديگر دست مي دهد و انسان  کمي به خود مي آيد و به فکر خدا مي افتد  .

جمعه 29  آبان: امروز  صبح دعاي ندبه بود و بعد نيز کلاس هاي مختلفي بود ظهر از نهار نماز جماعت  بود و بعد از نماز نيز دعاي توسل بود .

شنبه 30  آبان: امروز صبح مي خواستم به حمام بروم که نرسيدم و دير شد بعد از ورزش و صبحانه سر گروه ها را جمع کردند و گويا در مورد حمله و اين که بچه ها بايد روحيه داشته باشند و چيزهاي ديگر صحبت شده بود و امروز کلاس هاي تخصصي و نظامي و  عقيدتي براي بچه ها گذاشتند و بعد از ظهر باز به همين صورت .

يک شنبه يکم آذر: امروز صبح به حمام رفتم و بعد نيز در شهر گشتي زدم و بعد نيز به پادگان آمدم  کمي حرکات نظامي بود  از جمله کمين و ضد کمين که انجام داديم  ظهر بعد از نهار نيز يکي از برادران درباره احکام ديني صحبت کرد .

دوشنبه دوم آذر: ديشب متأسفانه بعضي مسائل جزئي و تنگ نظري ها و کوته بيني ها باعث سر و صدا و به هم ريختن آسايشگاه شد و من بسيار ناراحت شدم . امروز نيز از صبح گرفته بودم صبح کلاس احکام دين و نيز کلاس شناخت مين بود. بعد از ظهر نيز کلاس اسلحه شناسي بود و الان ساعت حدود 5 بعد از ظهر است منتظر هستيم  تا به ما اورکت و اسلحه بدهند . به اميد آن که خداوند همه را به راه راست هدايت کند خداوند خود بيني ها و خود بزرگ بيني ها را از ما بگير .

پنج شنبه 5 آذر:  امروز صبح  طبق برنامه بنا بود که به کلاس تاکيتک و کوه برويم ولي از شيراز يکي را به عنوان فرمانده انتخاب کرده و برايمان فرستاده بودند و قرار بود به ما معرفي کنند . بعد نيز  گروه ها دوباره به هم خورد و خلاصه امروز نيز به اين صورت گذشت شب نيز دعاي کميل خوبي بود .

يک شنبه 8 آذر: ساعت يک بعد از ظهر بود که به ناگهان در پادگان غوغايي شد راديو خبر از پيروزي بزرگ رزمندگان اسلام از جنوب مي داد خبر از آزادي بستان و رسيدن رزمندگان اسلام به مرز .  بچه ها از خوشحالي سر از پا نمي شناختند همه به طرف ستاد رفتند و با شعارهاي تند از مسئولين مي خواستند که آن ها را به جبهه ببرند و مسئول پادگان نيز بچه ها را به آرامش دعوت کرد و آن ها دعوت کرد  به اين که  2 رکعت نماز شکر بخوانند رفتم و دو رکعت نماز خواندم. شب نيز بقيه برادران نماز شکر خواندند .

دوشنبه 9 آذر . امروز  صبح کمي دويديم و کمي هم نرمش کرديم . نزديکي هاي ظهر نيز رفتيم و مقداري ورزش و تمرين کرديم بعد از ظهر نيز قرار بود استاندار به پادگان بيايد ما را جمع کردند تا استاندار بيايد و هم اکنون که اذان مغرب از بلند گوي پادگان پخش مي شود به ما خبر دادند که استاندار نمي آيد ما هم به آسايشگاه برگشتيم . ساعت 7  شب بود که خبر دادند استاندار آمده است و به انبار که محل نسبتاً وسيعي بود رفتيم و در آن جا استاندار با بلند گويي کوچک دستي براي ما سخنراني  کرد .

پنح شنبه  11 آبان ( آذر ): ساعت دو بعد از ظهر به ما خبر دادند که با تمام تجهيزات آماده شويم ما وسايل خود را جمع کرديم و ساعت 5/4 سوار ماشين هاي ارتشي شديم و حرکت کرديم حدود ساعت 7 وارد جاده خاکي شديم و حدود ساعت 5/9 شب رسيد که به محلي کوهستاني که تعدادي  چادر زده بودند در پشت جبهه رسيديم  پياده شده و به چادر رفتيم و شب را در چادرها بوديم . والسلام


انتهای متن/
منبع: خود نوشت شهید، پرونده فرهنگی مرکز اسناد ایثارگران فارس
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده