خاطره خودنوشت شهید میرزایی «17»
شهيد «عبدالنبی ميرزایی» در دفتر خاطرات خود می‌نویسد: «یک روز از سنگر ديدبانی پايين آمده بودم که يکباره ديدم تپه ای که سنگر ديدبانی در آن بود دود از روی آن به هوا می‌رود بعد از مدتی کوتاه...» متن کامل خاطره هفدهم این شهید بزرگوار را در نویدشاهد بخوانید.

دیداری کوتاه با برادران جهرمی

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد «عبدالنبی ميرزایی» 15 فروردين سال 1341 در خانواده‌ای مذهبی و کشاورز در روستای نرمون بردنگان شهرستان ممسنی ديده به جهان گشود. هفت ساله بود که راهی مدرسه شد و تحصيلات ابتدايی را در زادگاهش، دوره راهنمايی را در قائميه و تحصيلات دبيرستان را در نورآباد ممسنی به پایان رساند.

سال 1360 درحالیکه 19 ساله بود به صورت داوطلبانه به جبهه‌ جنوب شتافت و در عمليات آزادسازی بستان شرکت کرد. با عشق و علاقه ای که به سپاه پاسداران داشت به عضويت اين نهاد درآمد. سال 1362 ازدواج کرد که حاصل آن سه فرزند بود.

او در طول جبهه فرماندهی گردان امام حسين(ع) تيپ 46 الهادی(ع)، مسئوليت محور آبادان، فرمانده گردان کميل (تخريب) را بر عهده داشت. پس از پذيرفتن قطعنامه 598 او ماموريت پاکسازی منطقه را برعهده گرفت. پس از انجام چند مأموريت 9 مهر ماه 1370 در پاکسازی نهر خين با انفجار مین مجروح شد که منجر به قطع دو دست از ناحيه مچ و از دست دادن دو چشم و از بين رفتن لاله و پرده گوش چپ و قريب به 300 ترکش در بدن شد. وی سرانجام 14 مهرماه 1383 پس از تحمل 13 سال رنج و مشقت در شيراز داشت به شهادت رسید.

بیشتر بخوانید: غلبه برجنایتکاران بعثی // خاطره«16»

خاطره خودنوشت «16»: دیداری کوتاه با برادران جهرمی

يک روز از سنگر ديدبانی پايين آمده بودم که يکباره ديدم تپه ای که سنگر ديدبانی در آن بود دود از روی آن به هوا می‌رود بعد از مدتی کوتاه به آنجا رفتيم ديديم، درست وسط سنگر خورده و بی‌سيم و دوربين و ديگر وسايل در آن خراب شده است. اگر کسی در آن بود با همان وسايل تکه تکه می‌شد ولی خدا نخواست. خلاصه مسائل زياد اتفاق افتاد و ما همه را يکی يکی مشاهده کرديم.

خلاصه در آن ماموريت حدود 20 روزی مانده بود که يک بار نگهدار برای نماز جمعه به آبادان رفته بود. در همان موقع به برادران سنگر و جهرم برخورد کرد و همديگر را ديدند و با آنها به مقر آنها رفت و بعد آمد برای من گفت که بچه ها را ديدم و بعد با هم رفتيم پهلوی بچه‌ها. ديگر هر سه روزی يک بار به آنها سر می‌زديم اما ما هر چه کرديم يک بار هم پهلوی ما نيامدند و حتی يک‌بار.

من و نگهدار غروب بود که پهلوی آنها حرکت کرديم چون شب شده بود ماشین‌ها نمی‌توانستند درست رفت و آمد کنند چون مشخص بودند و آنها را می‌زدند. برای ما وسيله‌ای گير نيامد بچه‌ها هر چه گفتند که بمانيد امشب فردا برويد، ما گفتيم چون شب است نگهبان نداريم که ديدبانی دهد بايد حتما برويم.

ما حرکت کرديم و پياده از مقر آنها به جاده اهواز آبادان رسيديم و همان جاده را مستقيم طي نموديم چون آن جاده مشخص کننده راه بود و چون منطقه جنگی بود و هر محوری به دست گروهی بود نمی‌توانستيم بدون رمز شب بگذاريم.

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده