خاطره خودنوشت شهید میرزایی «20»
شهيد «عبدالنبی ميرزایی» در دفتر خاطرات خود می‌نویسد: «يکبار آژير خطر کشيده شد؛ حالا چه موقع است، ظهر ساعت یک بعدازظهر است (موقع ناهار) من و نگهدار در يک ظرف غذا گرفته بوديم چون غذا کم بود در همين موقع آژير زده شد و گفتند و...» متن کامل خاطره بیستم این شهید بزرگوار را در نویدشاهد بخوانید.
آژیر خطر و ماجرای غذایی که خورده شد
 
به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد «عبدالنبی ميرزایی» 15 فروردين سال 1341 در خانواده‌ای مذهبی و کشاورز در روستای نرمون بردنگان شهرستان ممسنی ديده به جهان گشود. هفت ساله بود که راهی مدرسه شد و تحصيلات ابتدايی را در زادگاهش، دوره راهنمايی را در قائميه و تحصيلات دبيرستان را در نورآباد ممسنی به پایان رساند.

سال 1360 درحالیکه 19 ساله بود به صورت داوطلبانه به جبهه‌ جنوب شتافت و در عمليات آزادسازی بستان شرکت کرد. با عشق و علاقه ای که به سپاه پاسداران داشت به عضويت اين نهاد درآمد. سال 1362 ازدواج کرد که حاصل آن سه فرزند بود.

او در طول جبهه فرماندهی گردان امام حسين(ع) تيپ 46 الهادی(ع)، مسئوليت محور آبادان، فرمانده گردان کميل (تخريب) را بر عهده داشت. پس از پذيرفتن قطعنامه 598 او ماموريت پاکسازی منطقه را برعهده گرفت. پس از انجام چند مأموريت 9 مهر ماه 1370 در پاکسازی نهر خين با انفجار مین مجروح شد که منجر به قطع دو دست از ناحيه مچ و از دست دادن دو چشم و از بين رفتن لاله و پرده گوش چپ و قريب به 300 ترکش در بدن شد. وی سرانجام 14 مهرماه 1383 پس از تحمل 13 سال رنج و مشقت در شيراز داشت به شهادت رسید.

بیشتر بخوانید: چشم انتظاری پدر برای یک دیدار // خاطره«19»

خاطره خودنوشت «20» : آژیر خطر و ماجرای غذایی خورده شد

اما يک خاطره‌ای از سفر اول که به جبهه آمديم بگويم چون تعداد نفرات زياد بود و در يک پادگان به اسم لشکر 92 زرهی اهواز بود که حدود 4 هزار نفر در آن بوديم با آن همه مسائل و کمبود وسائل تدارکاتی از هر لحاظ و چون آن موقع هواپيماهای دشمن زياد می‌آمد و سپاه ضد هوايی نداشت يک بار آژير خطر کشيده شد حالا چه موقع است، ظهر ساعت یک بعدازظهر است (موقع ناهار) من و نگهدار در يک ظرف غذا گرفته بوديم چون غذا کم بود در همين موقع آژير زده شد و گفتند همه در زير درختان مخفی شوند.

نگهدار ظرف غذا را با خودش برد و چون مدت يک الی دو دقيقه طول کشيد شايد هم بيشتر نگهدار غذا را خورد و بعد که آمد گفتم آژِير به همين خاطر زده شد که تو غذا را بخوری ما گرسنه بوديم.

يک پايگاه کوچک ارتشی در آنجا بود و من با يک سرباز دوست شده بودم و به من گفت که هر وقت غذا خواستيد بيايد ببريد و هر موقع که غذا می‌گرفتيم به آن‌ها می‌گفتيم و حدود يک ديگ بزرگ که شايد به اندازه 15 نفر که غذا به ما می‌دادند در آن ظرف غذا می‌داد و ما هم به چند نفر که اهل نورآباد بودند می‌داديم.

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده