خاطراتی از همسر شهید محمد جواد روزی طلب خاطره (5)
دوشنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۱۱
شهيد محمد جواد روزي طلب در بیست و هشتم مرداد ماه سال 1343 در شيراز متولد شد. و در بیست و پنج دی ماه سال 65 در منطقه ي عملياتي شلمچه با اصابت گلوله به شکم به ملاقات معبود خويش شتافت
نوید شاهد فارس / سرکار
خانم حسینی همسر شهید محمد جواد روزیطلب در تاریخ 18 دی ماه خاطراتی را
برای ما ارسال کردند و از روزهای نزدیک به شهادت برایمان ميگويند...
پنجشنبه18دی ماه 65 :
حاج جواد بعداز نهار استراحت کوتاهی کرد.
در حین عملیات کربلای4 حاج خانم سفره و روضه توسل به حضرت ابوالفضل نذرکرده بودن.
شب خونه (حسینیه بیت الشهدای روزیطلب) دعای کمیل داشتیم .
حاج جواد خرید کرده بود.
طبع بلندی داشت همیشه بهترینها رومیخرید. با هم میوه ها رو شستیم و بساط آشپزی رو آماده کردیم ...
با هم عدس پلو وآش رشته وحلواپختیم...
تمام شبهای جمعه، به نیت اموات وشهدا حلواخرمایی درست می کرد . به خیرات عقیده زیادی داشت..
بابا حاجی دعا رو شروع کرد. جمعیت زیادی اومده بود یه دفعه استاندار وقت با معاوناش وخانواده هاشون هم اومدن..
گفتم غذا کم میاد
صدای مادرش زد
حاج خانم اومدن سر دیگ سوره قریش رو با یه دعای دیگه خوند.
و با اون اطمینان قلبی همیشگیشون گفتن مادربرکت کار باخداست
دوباره به مجلس دعا برگشتن..
باباحاجی با اون صدای گرم ودلسوخته روضه فرات رفتن حضرت عباس روخوند...
از آب هم مضایقه کردند کوفیان خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
سفره روپهن کردیم وقتی مطمئن شد سفره ها کامل شده.
صدام زد بیا اشپزخونه با هم شام آخر رو بخوریم متوجه حرفش شدم اماانقدرفکرم درگیر سفره ومهمونا بود که فرصتی برای جواب نداشتم
وقتی اومدم یه کاسه آش رشته کشیده بود روش با کشک ونعنا داغ شمع وگل وپروانه تزئین کرده بود
خیلی باسلیقه بو دتا نشستیم بخوریم
جاریم اومد آش میخواست همون کاسه روبهش دادو گفت صدای حاج حسین بزن بیاد با هم بخورید..
وقتی رفتن دوباره آش کشید وخواست تزئینش کنه گفتم نمیخوادهمینجوری میخوریمش..
خندید و گفت نمیشه بعدا دلت میسوزه چرا نذاشتی..
یه گل زیبا درست کرد.. بس که قشنگه ادم دلش نمیاد دست بهش بزنه..
ازاشپزخانه بیرونی برای پخت های سنگین استفاده میکردیم همانجا روی دو تا چهارپایه نشستیم
هوا سرد بودجاتون سبزبا چاشنی محبت آش رشته روخوردیم.
مادرم مواظب بچه هابود..
حاج جواد خیلی بهشون اصرار کرد که شب پیش مابمونن مادرم سختشون بود حاج جواد گفت میرسونمتون..
توی راه کلی سر به سرمامانم گذاشته بود..
وقتی برگشت یه سطل بزرگ مربای آلبالودستش بود باخنده درحالیکه به خودش اشاره می کرد گفت :
- اینم تغذیه رزمندگان اسلام وغش غش خندید...
بچه ها روخوابوندم باهم اومدین اشپزخونه بیرونی همه ظرفها روتاساعت یک شب شستیم دیگ ها روجا داد حتی کف اشپزخونه روهم شست خیلی دلسوزوبی ادعا بود...
فردا دوباره عازم جبهه بود لحظه لحظه باهم بودنمون برام معناداشت...
زندگی جمع وجور و ساده ای داشتیم حریص دنیا نبودیم قدر داشته هامون رو میدونستیم به همدیگه نق نمیزدیم گیرنمیدادیم دلتنگیهامون شبیه هم بود آرزوهای دور ودراز نداشتیم
ازفرصتهامون بهره میبردیم عاشق زندگی وبچه ها وهمدیگه بودیم وقتی کنارهم بودیم انگارهیچ کمبودی نداشتیم ...
شاید این روحیه وروش زندگی به این خاطر بود که مرگ رونزدیک و دنیا رو کوچک و فانی میدیدیم.
شایدم چون خیلی کم سن وسال بودیم حاج جواد23ساله کی باورش میشد اینقدر پخته و با صلابت زندگی کنه..
خدایا دنیا روبه سخره گرفته بودن این بزرگمردهای کم سن وسال
این اخرین شب حضورش بین خانواده بود.....
ادامه دارد..
انتهای متن/
پنجشنبه18دی ماه 65 :
حاج جواد بعداز نهار استراحت کوتاهی کرد.
در حین عملیات کربلای4 حاج خانم سفره و روضه توسل به حضرت ابوالفضل نذرکرده بودن.
شب خونه (حسینیه بیت الشهدای روزیطلب) دعای کمیل داشتیم .
حاج جواد خرید کرده بود.
طبع بلندی داشت همیشه بهترینها رومیخرید. با هم میوه ها رو شستیم و بساط آشپزی رو آماده کردیم ...
با هم عدس پلو وآش رشته وحلواپختیم...
تمام شبهای جمعه، به نیت اموات وشهدا حلواخرمایی درست می کرد . به خیرات عقیده زیادی داشت..
بابا حاجی دعا رو شروع کرد. جمعیت زیادی اومده بود یه دفعه استاندار وقت با معاوناش وخانواده هاشون هم اومدن..
گفتم غذا کم میاد
صدای مادرش زد
حاج خانم اومدن سر دیگ سوره قریش رو با یه دعای دیگه خوند.
و با اون اطمینان قلبی همیشگیشون گفتن مادربرکت کار باخداست
دوباره به مجلس دعا برگشتن..
باباحاجی با اون صدای گرم ودلسوخته روضه فرات رفتن حضرت عباس روخوند...
از آب هم مضایقه کردند کوفیان خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
سفره روپهن کردیم وقتی مطمئن شد سفره ها کامل شده.
صدام زد بیا اشپزخونه با هم شام آخر رو بخوریم متوجه حرفش شدم اماانقدرفکرم درگیر سفره ومهمونا بود که فرصتی برای جواب نداشتم
وقتی اومدم یه کاسه آش رشته کشیده بود روش با کشک ونعنا داغ شمع وگل وپروانه تزئین کرده بود
خیلی باسلیقه بو دتا نشستیم بخوریم
جاریم اومد آش میخواست همون کاسه روبهش دادو گفت صدای حاج حسین بزن بیاد با هم بخورید..
وقتی رفتن دوباره آش کشید وخواست تزئینش کنه گفتم نمیخوادهمینجوری میخوریمش..
خندید و گفت نمیشه بعدا دلت میسوزه چرا نذاشتی..
یه گل زیبا درست کرد.. بس که قشنگه ادم دلش نمیاد دست بهش بزنه..
ازاشپزخانه بیرونی برای پخت های سنگین استفاده میکردیم همانجا روی دو تا چهارپایه نشستیم
هوا سرد بودجاتون سبزبا چاشنی محبت آش رشته روخوردیم.
مادرم مواظب بچه هابود..
حاج جواد خیلی بهشون اصرار کرد که شب پیش مابمونن مادرم سختشون بود حاج جواد گفت میرسونمتون..
توی راه کلی سر به سرمامانم گذاشته بود..
وقتی برگشت یه سطل بزرگ مربای آلبالودستش بود باخنده درحالیکه به خودش اشاره می کرد گفت :
- اینم تغذیه رزمندگان اسلام وغش غش خندید...
بچه ها روخوابوندم باهم اومدین اشپزخونه بیرونی همه ظرفها روتاساعت یک شب شستیم دیگ ها روجا داد حتی کف اشپزخونه روهم شست خیلی دلسوزوبی ادعا بود...
فردا دوباره عازم جبهه بود لحظه لحظه باهم بودنمون برام معناداشت...
زندگی جمع وجور و ساده ای داشتیم حریص دنیا نبودیم قدر داشته هامون رو میدونستیم به همدیگه نق نمیزدیم گیرنمیدادیم دلتنگیهامون شبیه هم بود آرزوهای دور ودراز نداشتیم
ازفرصتهامون بهره میبردیم عاشق زندگی وبچه ها وهمدیگه بودیم وقتی کنارهم بودیم انگارهیچ کمبودی نداشتیم ...
شاید این روحیه وروش زندگی به این خاطر بود که مرگ رونزدیک و دنیا رو کوچک و فانی میدیدیم.
شایدم چون خیلی کم سن وسال بودیم حاج جواد23ساله کی باورش میشد اینقدر پخته و با صلابت زندگی کنه..
خدایا دنیا روبه سخره گرفته بودن این بزرگمردهای کم سن وسال
این اخرین شب حضورش بین خانواده بود.....
ادامه دارد..
انتهای متن/
نظر شما