در انتظار صدای زنگ تلفن
به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد «بهمن اميری» یکم فروردین سال 1345 در شهرستان ني ريز دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و تحصیلات ابتدایی را با موفقیت پشت سرگذاشت. دوران راهنمایی را در مدرسه فاطمی و دوره هنرستان را در مدرسه آب باریک شیراز گذراند. پس از آن به عضویت سپاه پاسداران در آمد و عازم جبهه نبرد شد. وی پس از سالها مجاهدت سرانجام 4 تیر ماه 1367 آسمانی شد.
بیشتر بخوانید:ديوار کاهگلی روستا خاطراتی در خود نهفته دارد // قسمت 8
متن خاطره خودنوشت: در انتظار صدای زنگ تلفن
با سلام و درود بر مهدی موعود و نائب بر حقش خمينی بت شکن و با سلام و درود بر امت شهيد پرور ايران خصوصاً خانواده های شهدا، معلولين و مجروحين و مفقودين و اسراء الآن ساعت 12:10 دقيقه داخل سنگر تک و تنها نشستهام و گوش به زنگ تلفن می باشم تا جواب دهم و در هر لحظه فکری در ذهنم خطور میکند چون اين شبها به خاطر ظلمات شبانه گروههای گشتی میآيند و وقتی داخل سنگر در 400 متری دشمن پسرک خردسال دوم راهنمائی را میبينم که تنها نشسته و شش دانگ حواسش را جمع کرده که صداها را ضبط کند تا نکند خدا ناخواسته گشتیهای دشمن نفوذ کنند بنده احساس شرم میکنم و اصلا خواب برايم معنی نمیدهد و در هر لحظه با اسلحه که وسيله است چون در طی اين جنگ ثابت شده است که اسلحه تنها وسيلهای بيش نيست و اين قدرت ايمان است که در اين ظلمات طفلک 12 ساله با کلاش روبروی دشمن در سنگری تنها نشسته و نگهبانی از اسلام می کند.
همرزمان نمیگذارند دشمن يک قدم هم جلو بيايد
ساعاتی پيش يعنی ساعت 9 يکی از برادران که صدای پای شنيده بود. نارنجک انداخت و يک بار که به سنگرها سری زدم بچه ها آماده بودند. از بعضی از سنگرها صدای شليک به گوش میآمد که نمیگذارند دشمن يک قدم هم جلو بيايد و الآن هم صدای يک تير آمد و بعثیها هم هر از چند گاهی منطقه را زير آتش میگيرند و بچه ها به آنها میخندند چون بيخودی و از ترس يک دقيقه هم راحت نمینشينند و هم آتش تيراندازی میکنند يا خمپاره که برايشان عادی است میريزند. برادران خردسال و پيرمردها با نيروی ايمان ايستادهاند تا بالاخره ديروز سری به قصرشيرين زدم و از جنايات آن خدا بیخبران خونم به جوش آمد چون اين بیوجدانها از مغولها هم رد کرده اند.
درختان تنومند بوی آتش می دادند
خلاصه ديروز صبح زود به راه افتادم کم کم به خيابان نزديک به شهر رسيدم که هم درختها جنايات را نشان میدادند و در ذات خود نفرين می کردند درختان تنومندی که بوی آتش می داد و نخلهايی که يکی يکی آتش به پايشان گذاشته بودند و چقدر جنايتکار بوده اند که حتی از سر نخلها هم نگذشته اند وقتی وارد دروازه شهر شدم، شهر زيبای قصر شيرين با خاک يکسان شده بود و هر ساختمانی با نمای کوچکی که بر جای گذاشته بود و در قلب خود خاطرههای راد مردانی که خونشان در آن ساختمانها ريخته شده بود گواهی می داد و همينطور از شهر عبور میکردم و بعضی اوقات خيال میکردم که آنطور شهر بزرگی هم نبوده است ولی يکباره از وسط آسفالت نگاهی به بالا انداختم و ديدم حالت لبه دارد و به آن صورت مثل بقيه سرسبز نبود.
دوباره بهتر نگاه کردم ديدم که از داخل آنها تير آهن ها در بعضی مکان ها خودنمايی می کند و درک کردم که اين جنايتکاران چطور شهر را با خاک يکسان کرده اند خلاصه اگر بخواهم بنويسم خيلی چيزها می شود نوشت ولی افسوس که قلب انسان نمی داند چطور اين وقايع را در خود جای دهد روی کاغذ بياورد و ناراحت نشود. الآن در بعضی سنگرها صدای تيراندازی به گوش می خورد و سکوت حاکم بر منطقه را می شکند.
انتهای متن/