خاطره‌ای از شهید بهمن امیری«7»
شهيد «بهمن اميری» در دفتر خاطرات خود می‌نویسد: «خاطره‌ای از روز وداع روز تعطيلی دبيرستان روز 27 خرداد سال 1362 روزی که بهترين ياران از هم جدا می‌شوند. روزی که بهترين خاطره ها زنده می‌شود. روزی که ناراحتی در تمام چهره‌ها نمايان است و...» متن کامل خاطره خودنوشت این شهید گرانقدر را در نوید شاهد بخوانید.

سکوتی عجیب مدرسه را فرا گرفته بود

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد «بهمن اميری» یکم فروردین سال 1345 در شهرستان ني ريز دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و تحصیلات ابتدایی را با موفقیت پشت سرگذاشت. دوران راهنمایی را در مدرسه فاطمی و دوره هنرستان را در مدرسه آب باریک شیراز گذراند. پس از آن به عضویت سپاه پاسداران در آمد و عازم جبهه نبرد شد. وی پس از سالها مجاهدت سرانجام 4 تیر ماه 1367 آسمانی شد.

بیشتر بخوانید: شهید علی‌‌پور مردانه جنگید // قسمت 6

متن خاطره خودنوشت: سکوتی عجیب مدرسه را فرا گرفته بود

خاطره‌ای از روز وداع روز تعطيلی دبيرستان روز 27 خرداد سال 1362 روزی که بهترين ياران از هم جدا می‌شوند. روزی که بهترين خاطره ها زنده می‌شود. روزی که ناراحتی در تمام چهره‌ها نمايان است. اين روز که روزی از ماه‌های عبادت و خودسازی می‌باشد و برادران مومن با دهان روزه همديگر را در آغوش گرفتند و برای مدت چندين ماه از هم دور می‌شوند.

روزی که سکوت تمام جاهای دبيرستان را فرا گرفته و انسان به هر طرف نگاه می‌کند. خاطره ای زنده می‌شود و به ياد برادری می‌افتد و اشک در چشمانش نمايان می‌شود نمی‌دانم با چه زبانی بيان کنم واقعاً زبانم ناتوان است و قلمم قاصر و انسان که نگاه در خوابگاه‌ها می‌کند به غير از سکوت چيزی را نمی‌بيند و از شدت ناراحتی نمی‌داند به چه طرفی سر درآورد راستی اينقدر مهر و علاقه بچه ها در قلب همديگر جا گرفته که گويی ناگسستنی است و انقدر علاقه ها زياد شده که دوستان يارای خداحافظی هم ندارند و فوراً اشک در چشمانشان حلقه می‌زند مثل اينکه مي خواهند وداع ابدی کنند.

باری صبح زود بلند شدم از خوابگاه که بيرون رفتم ديدم برادران دو تا دوتا همديگر را در آغوش گرفته اند و می‌فشارند و اين جمله را تکرار می‌کنند که هر چه بدی ديده‌ای از ما ببخش. راستی انسان نمی‌داند چطور طاقت بياورد و ناراحت نشود از خوابگاه بيرون آمدم و چندين عکس با دوستان گرفتم و روانه خوابگاه‌های بالا شدم و وقتی در خوابگاه‌ها نگاه می‌کردم تمام خاطره‌هايم زنده می‌شود و با دوستان خداحافظی کردم و روانه دفتر شدم و چند تا خرده کاري داشتم انجام دادم و دوباره باز گشتم و پهلوی چند تا از بهترين ياران رفتم و اين خاطره ها را می‌نويسم الآن آقای نجفيان از در وارد می‌شود و افسوس می‌خورد که چرا بچه ها نمی‌مانند و با چند نفر از برادران خداحافظی می‌کند و می‌رود.

انتهای متن/

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده