خاطره خودنوشت شهید رستمی قسمت «28»
شهيد «هوشنگ رستمی» در دفتر خاطرات خود می‌نویسد: «بعد از گشت و گذری در شهر چون تقريباً نزديک ساعت 5 بود به پادگان آمديم، در انتظار صدای کسانی که شب و روز انتظار آنها را می‌کشيدم...» قسمت بیست و هشتم خاطره خودنوشت این شهید بزرگوار را در نویدشاهد بخوانید.

ماشین‌های در گل

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد «هوشنگ رستمی» چهارم خرداد سال 1319 در خرم‌آباد لرستان دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد. تحصيلات خود را تا مقطع لیسانس در رشته علوم و فنون نظامی گذراند. اردیبهشت سال 1344 به استخدام ارتش درآمد. پس از سپری نمودن دوره‌های آموزشی، داوطلبانه به تيپ 55 هوابرد شيراز منتقل شد. سال 1357 با شروع درگیری در کردستان خود را به جبهه غرب رساند و تا پایان جنگ حضور مستمر در جبهه داشت. وی سرانجام پس از سال‌ها مجاهدت 20 آذر سال 1369 در حین پاکسازی ميدان مين بر اثر انفجار مين به شهادت رسید. پیکر پاکش در بهشت رضا خرم آباد به خاک سپرده شد.

بیشتر بخوانید: پایان انتظار، از خوشحالی سر از پا نمی شناختم / قسمت «29»

قسمت «28» خاطره خودنوشت شهید «هوشنگ رستمی» : در شهر

13 اسفندماه 1359
روز چهارشنبه 13 اسفند ماه برای آماده شدن جهت تماس با بچه‌ها در شيراز عازم شهر شدم، چون می‌باستی قبل از تماس با بچه‌ها روز پنجشنبه 14 اسفندماه به جاهای ديگری هم تلفن بزنم به همين جهت می‌بایستی زودتر عازم شهر می‌شدم.

ساعت4:30 بعدازظهر روز چهارشنبه به سمت شهر حرکت کردم، چون ماشين ما پيش از ظهر برای بردن غذا به تپه شماره 4 می‌رفت، که در گل فرو رفت و نتوانست خارج شود.

برای کشيدن آن از گروهان ارکان کمک گرفتيم و آن هم در گل ماند و گرچه ماشين خودمان را بيرون آورديم، ولی در نقطه‌ای نزديک به همان نقطه اول که به گل نشسته بود، مجدداً فرو رفت و ما مجبور شديم که از سربازخانه کمک بخواهيم.

يک دستگاه ماشين اورال آمد و هر دو تای آن‌ها را از گل خارج کرد، بنابراين آمدن من به شهر کمی ديرتر شده بود، شب 14 اسفندماه در پيش افسران گروهان ارکان که در پايين بودند به سر بردم.

روز پنجشنبه 14 اسفندماه حمام رفتم و لباس‌هایم را شستم و مقداری از کارهايم سبک شد، چون حمام در داخل شهر يکی بود و خيلی شلوغ می‌شد و گرفتن نمره واقعاً مشکل بود، بعد از خارج شدن از حمام به پادگان برگشتم.

بعد از صرف ناهار با جناب سروان يوسفی به خيابان رفتيم چون قرار بود ساعت 5 بعدازظهر با بچه‌ها صحبت کنم بنابراين چند ساعتی وقت بود، رفتن به خيابان باعث شد که مقداری هم وسایل برای بچه‌ها بخريم.

بعد از گشت و گذری در شهر چون تقريباً نزديک ساعت 5 بود به پادگان آمديم، در انتظار صدای کسانی که شب و روز انتظار آنها را می‌کشيدم.

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده