10 روز مانده به شهادت
شهيد محمد جواد روزي طلب در بیست و هشتم مرداد ماه سال 1343 در شيراز متولد شد. و در بیست و پنج دی ماه سال 65 در منطقه ي عملياتي شلمچه با اصابت گلوله به شکم به ملاقات معبود خويش شتافت .


نوید شاهد فارس / سرکار خانم حسینی همسر شهید محمد جواد روزیطلب در تاریخ 15 دی ماه خاطراتی را برای ما ارسال کردند و از روزهای نزدیک به شهادت برایمان ميگويند...

دوشنبه 15دی ماه65

مادرم سفره صبحونه روپهن کرده بود .

دفعه قبل که حاج جواد عازم جبهه بود مادرم یه دبه بزرگ مربای آلبالو بهش داد تا با خودش ببره میگفت : وقتی با رزمنده ها میخوردن خیلی خواهان داشته...

مربای آلبالوی خوشرنگ وخوشمزه دست پخت مامانم که با چاشنی عشق تهیه شده بود...

بعد خداحافظی ازمادرم . گفت بریم واکسن محسن رو بزنیم .

گفتم زوده  هنوز7روزبه2ماهگیش مونده

گفت اشکالی نداره من نیستم با این3تابچه سختت میشه...

اتاق واکسن بیمارستان مسلمین یادش به خیر خانم مستجابی میگفت بعضیا اصلا یادشون میره بچه رو باید واکسن زد اونوقت شما هنوز بچه 2ماهه نشده اوردینش.. بگذریم... مرد خدایی بود بابای مهربون ودوستداشتنی بچه های من...

وقتی با من و بچه ها بود حواسش به همه چیز و همه کاربود هیچ کس باور نمی کرد که این جوان23ساله هست گویی مردی 50ساله مسئولیت پذیر بی ادعا پرجنب وجوش ومهربون ...

از بیمارستان رفتیم خونه خواهرشون خیلی بچه دوست بود خصوصا بچه سیدا رو...

خیلی خوشحال شدن کلی با بچه ها بازی کرد...

بعدازظهرکه خواستیم بریم خونه پرسید یه سری به دوستام بزنم؟ گفتم باشه ماشین رو توی حیاط  ورودی بیمارستان نمازی کنارمجسمه شیر و استخر آب پارک کرد و رفت با بچه ها منتظرش موندم خیلی طول کشید حسن وحمید خسته شده بودن محسنم که واکسن زده بود بیقراری میکرد نزدیک اذان بود که پیداش شد...

-          چقدردیراومدی اذیت شدیم. ببخشیدی وگفت وحرکت کردیم سمت خونه..

-          رفتم صالح اسدی روببینم مجتبی مینایی ومرتضی و.....هم بودن هرکدوم یه جاشون زخمی بود براهمین دیرشد..رسیدیم خونه شام مختصری خوردیم..

بچه ها روسرجاشون خوابوند واومد اشپزخونه کمک من...

 

سه شنبه 16دی ماه65

بعد ازجمع کردن سفره صبحانه رفتم برای شستن لباسها حاج جواد اومد کمکم..

معمولا خونه نبود اما هروقت بود ازهیچ کمکی دریغ نمی کرد ازبچه داری وشستن لباس گرفته تااشپزی و...

نهارمهمان خواهربزرگش بودیم راه نزدیک بود.

 پیاده رفتیم بچه ها روخیلی دوست داشت کلی با خواهرزاده ها بازی کرد. شوخی های بامزه وخنده های نمکی فضای خونشون را پرکرده بود نهارکلم پلوبود خیلی خوشمزه بود جاتون سبز....

بعدازظهررفتیم منزل یکی از بستگان ختم پدرشون بود زود بلند شدیم..

هدیه ای تهیه کردیم رفتیم دیدن ما در شهید احمد رضا کشاورز حقیقی که خاله بزرگش بود خیلی خوشحال شدن..

برگشتیم، دیدن مادربزرگم وعمه هام و دایی هام  تا شب به همه فامیل سرزدیم  انگار وداع میکرد

با همه و من بی خبرازهمه جا....

شام منزل دخترعموش مهمون بودیم سفره شام که جمع شد دخترعمورفت اشپزخونه ظرفها روبشوره

گفت دختر عمو فردا ظرفا رو بشور بیا بشین دیگه ازاین دورهمی ها پیش نمیاد بازمن نفهمیدم...

تو راه برگشت کلی خاطره ازبچگیهاش تعریف کرد .

میگفت هروقت میرفتیم تفریح محسن (برادر شهیدشون) یه ظرف برمیداشت ماهی های خاکستری کوچک و بچه غورباقه میگرفت منم همیشه توپ به دست اماده بازی بودم حسن (شهید) تا می رسیدیم مشغول شستن ماشین می شد اسم حسن ومحسن روکه می اورد آه از نهادش بلند میشد...

بیتاب وبی قرارشون بود.

بسی گفتیم  و گفتند از شهیدان              شهیدان را شهیدان می شناسند

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده