خاطره ای از شهید عنایت اله عطار زادگان
شهید : عنایت الله عطار زادگان
راوی : خواهر شهید ، فائزه عطارزادگان
سال هزار وسیصد و هفتاد و چهار بود و برادر شهیدم عنایت الله عطارزادگان پس از نه سال مفقود بودن ، تازه به آغوش خانواده بازگشته و در خاک وطن آرمیده بود که مشکل مالی شدیدی برای ما پیش آمد . این مشکل بی پولی به حدی بود که به هزار تومان هم راضی بودیم ولی به دست نمی آمد . ضمناً دسترسی به هیچ کس و هیچ جا هم نداشتیم و به شدت درمانده و ناراحت بودیم . مادرم عادت دارد هر وقت مشکل حادی برایمان پیش می آید به شهید بزرگوار متوسل می شود و رو به روی عکس شهید می رود و با او درددل می کند . ان روز نیز مادرم عکس شهید عنایت الله را در بغل گرفت و در حالی که آرام آرام اشک می ریخت با فرزندش شروع به درددل کرد و مشکل مادیمان را با او در میان گذاشت . غروب همان روز وقتی که خور شید عالم تاب خونین و غمزده ، تازه به مغرب رسیده بود ، من و مادرم منتظر آوای ملکوتی اذان بودیم و گاه و بیگاه از چگونگی این مشکل پیش آمده صحبت می کردیم که ناگهان صدای زنگ حیاط ، رشته ی افکار و گفتگوی ما را پاره کرد .
مادرم بلند شد و رفت در را باز کرد . بعد از چند دقیقه دیدم با پاکتی که در دستش بود وارد اتاق شد .
- کی بود زنگ زد مامان ؟
- یه برادر بسیجی بود .
- چکار داشت ؟
- این پاکت رو به من داد و گفت : « این سهمیه ی شهید عنایت الله عطارزادگان از صندوق بسیجه . »
- اونو نشناختی ؟
- نه ... به عمرم این جوون رو ندیده بودم .
- حالا چرا تو فکری بده باز کنم چی توش هست ؟
- با احتیاط باز کن مادر پاره نشه .
- خدایا شکرت ... مامان نگاه کن چقدر پول اینجاست !
- پول ؟! ولی آخه از کجا ؟ .... عنایت اله که هیچ وقت نگفته بود عضو صندوق بسیجه ؟
- شاید عضو بوده ما نمی دونستیم !
- شاید ... الله اعلم .
خلاصه ، زمانی که در پاکت را باز کردیم ، چهل هزار تومان پول داخل پاکت بود . من به سرعت به دم در رفتم تا ببینم چه کسی بوده که این پاکت را برای ما آورده ، اما اثری از کسی نبود . بعد ها که تحقیق کردیم متوجه شدیم که اصلا ً صندوقی در کار نبوده است و این از کرامات شهید بود که نمی توانست شاهد رنج و سختی خانواده اش باشد . شهید والا مقام عنایت الله عطارزادگان در زمان حیات نیز مفقود شدنش را پیش بینی کرده بود . پسر خاله شهید که در حال حاضر جانباز هفتاد در صد جنگ تحمیلی است تعریف می کند که :
روزی در کنار شهید ایستاده بودیم و منتظر ماشین بودیم تا ما را به خط مقدم ببرد . به محض رسیدن ماشین دویدند .من نیز مانند آنها شروع به دویدن کردم . شهید عنایت الله از من جلوتر بود ؛ به همین دلیل با فریاد گفتم :« عنایت ، صبر کن من هم بیام . » شهید بزرگوار گفت : « آقا محمود ، تو به پای ما نمی رسی و شهید نمی شی . » و بعد با انگشتش اشاره کرد و گفت : « من مفقود ، تو مجروح » .