امشب آخرين شبي خواهد بود که پيش شما هستم / اولین شهید انقلاب فراشبند
دوشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۱۲:۲۵
خون تمام لباسش را در برگرفت با دستان جوان اما پينه بسته اش جلوي خون قلبش را گرفت، اما باز با مشت گره کرده ديگرش و لب و دهان شعار مي داد
گفتگوی اختصاصی نوید شاهد فارس: در محله ی قدیمی از شهر، کوچه پس کوچه های تنگ و باریک با دیوارهایی کاه گلی را یکی یکی طی میکنم تا به منزل اولین شهید شهرستان که در دوران رژیم ستم شاهی به دست عوامل رژیم به شهادت رسید میرسم .
خانه ای قدیمی و بزرگ با نخلهای سر به فلک کشیده با مادری پیر و شکسته اما با دلی دریایی و بزرگ و مهمان نواز ؛
اولین فرزند خانواده بود. که در اسفند ماه سال 1333 به دنیا آمد . اسدالله 9 سال داشت که به بیماری بسیار شدید و سختی دچار شد تا جایی که پزشکان از مداوایش ناامید شدند. شبی در کنار بسترش نشسته بودم و در حالی که نگران و دل شکسته بودم ناگاه به خواب رفتم در عالم رویا دیدم پنج نفر نورانی وارد اتاق خواب شدند. بعد از اندکی ایستادن یکی از آنان کمی از آب دهان به پیشانی اسدالله زد، از او پرسیدم چرا اینکار را کردید در پاسخ گفت: ما اورا شفا دادیم . دوباره پرسیدم: مگر شما کی هستید؟ گفت: ما پنج تن آل عبا هستیم دیگر نگران فرزندت نباش شفا پیدا کرد .
از همان زمان هاي کودکي عاشق مساجد و مراسم هاي مذهبي بود و در ماه مبارک رمضان و ديگر ماه ها در مساجد شرکت مي کرد و چاي و آب بين مردم تقسيم مي کرد و اين کار را دوست داشت و از انجام آن کار لذت مي برد. اسدالله از همان دوران نوجوانی مسئولیت پذیر بود. با فقری که در خانواده بود در تامین معیشت و دخل و خرج زندگی به یاری پدر شتافت تا باری از دوش او بر دارد به همین دلیل در جستجوی کار عازم شیراز شد و به کارگری مشغول شد . بعد از چند ماه برای دید و بازدید با دست پر به خانه آمد علاوه بر پولی که همراه داشت سوغاتی نیز می آورد. در واقع هیچ پس اندازی برای خودش نداشت و هر چه درآمد داشت صرف هزینه خانواده می کرد. با دلسوزی و فداکاری که نسبت به اعضای خانواده داشت، همه او را دوست داشتند .
(شهیدان زنده اند) کرامات شهید :
مادر میگفت: هنوز باور به نبودنش نمی کنم . گاهی اوقات که مسئله ای روی می دهد، که مرا آشفته می کند و فکر و خیالم را مشغول خودش می کند .
احساس می کنم می آید در حیاط و سه بار صدایم می زند( مادر مادر مادر) ولی هر چه به اطرافم نگاه میکنم او را نمی بینم . فقط صدایش را می شنوم. بعد از شنیدن صدایش آن مشکل برایم به آسانی حل می شود.
مادر با بغضی که گلویش را گرفته بود و با دیدگانی پر از اشک از شهادت پسرش می گوید:
سال 57 بود که مردم عليه آن دولت شورش کرده بودند و به رهبري امام خميني(ره) قيام را شروع کردند تا اين که امام را به عراق تبعيد کردند و مردم در تمام شهر ما به تظاهرات پرداختند و از جمله پسرم نيز در چند راهپيمايي در شيراز حضور داشت.
یک شب خواب دیدم در خانه مراسم عزا بر پا شده است و از خواب پریدم خیلی نگران بودم . تا اين که در 4 محرم همان سال به ديدن ما آمد. مقداري پول که پس انداز کرده بود و از جمله يک پيراهن مشکي براي خودش و براي برادرانش خريده بود . از او پرسیدم : چرا مشکي خريده اي گفت:مادر به خاطر ماه محرم خريده ام که براي امام حسين بپوشيم اما به او الهام شده بود که فردا که همان پنجم محرم باشد اتفاقي براي او خواهد افتاد.
به من گفت : مادر امشب را مي خواهم در کنار تو بخوابم. زيرا حس مي کنم که امشب آخرين شبي خواهد بود که من پيش تو هستم. من ناراحت شدم. با لبخند گفت: مادر مي خواستم با شما شوخي کنم . خوب حالا بگو ببينم در فراشبند هم تظاهرات هست؟
گفتم: بله. اين جا هم هرچند که يک بخش کوچک است اما مردم براي شرکت در تظاهرات شور و حالي دارند. آن شب شهيد آرام در کنارم خوابيد و ازمن خواست تا برايش همان لاي،لاي را بخوانم که زمان کودکي مي خواندم. آن شب را آرام خوابيد فردا صبح زود بلند شد وضو گرفت و نماز خواند پيراهن مشکي را عطر آگين کرد و موهاي خود را شانه زد به همراه چند تن از دوستانش روانه مسجد شد.
هنگام رفتن خداحافظي گرمي کرد . گويي که آخرين خداحافظي و ديدار بود با لحني خضوع به من گفت: ان شاءالله من اولين شهيد فراشبند خواهم بود. اسدالله روانه مسجد شد تا براي راهپيمايي آماده شود .
دوستانش می گفتند:
اسدالله با سخنراني خود در مسجد تمام مردم و جوانان را جمع کرد و براي تظاهرات به طرف جنوب شهر(دهنو کنوني) حرکت کردند و قسمت جنوب سه راهي که الان به نام شهيد کرمي ناميده شده است حدود بيست ژاندارمری که با ماشين جيپ آمده بودند راه را سد کردند.
چند تير هوائي براي پراکنده کردن مردم انداختند اما اسدالله همچنان به حرکت مردم پا فشاري مي کرد. شعار کوبنده سر مي داد و هرچه ژاندارمری ها کردند که صداي رساي او را خاموش کنند. تا نتواند شعار آزادي را سر دهد نتوانستند تا اين که بالاخره به زور اسلحه متکي شدند و با اسلحه(ژ- 3) که توسط گروهبان ثابت شليک شد ، قلب او را مورد حمله قرار دادند.
قلب مهربان و رئوف او که پر از علاقه به امام و رهبر و انقلاب بود مورد شلیک گلوله قرار گرفت . خون تمام لباسش را در برگرفت با دستان جوان اما پينه بسته اش جلوي خون قلبش را گرفت، اما باز با مشت گره کرده ديگرش و لب و دهان شعار مي داد اما به خاطر امکانات کم پزشکي و نبودن دکتر او را اعزام به شيراز کردند.
فاصله شيراز- فراشبند با آمبولانس 6 ساعت بود در بيمارستان شيراز به مدت 4 روز بستري و تحت نظر دکترها بود . پسرم ممنوع الملاقات بود در روز 9 محرم که مصادف با روز تاسوعای حسینی بود جان شيرين و گوهر بار خود را از دست داد. بعد از شنیدن خبر شهادت در تدارک برگزاری مراسم عزاداری بودیم که مامورین رژیم آمدند و مانع از برگزاری مراسم شدند و با لحنی تند می گفتند باید هزینه چند گلوله ای که به خاطر فرزندتان پایمال کردیم را بدهید تا اینکه با دخالت نیروهای مردمی به هدف خود نرسیدند.
پيکر پاک و مطهر آن شهيد را که به عنوان اولين شهيد فراشبند است با مراسمي عظيم و با شکوه به خاک سپردند او را درچهاردهم آذر ماه 57 در گلزار شهداي قطعه يک فراشبند کنار مرقد پام و مطهر امام زاده شاهزاده جعفر به خاک سپردند.
شهيد کرمي در سن 24 سالگي شربت شيرين شهادت را نوشيد و به جاي رخت دامادي کفن برتن کرد و به سوي معبود يکتاي خود شتافت با شهادت او پشت مادرش خميده شد نه خميدگي که به تنبيه بيان باشد بلکه واقعاً پشت ماد او شکست اکنون مادر پيرش با پشت خميده به تنهايي بار اين غم بزرگ و جگر سوز را مي کشد و خود را به خاطرات شيرين و تلخ کودکي تا شهادت او سرگرم مي کند.
انتهای متن/
نظر شما