خاطره ای از شهید بهروز بازیار (3) / عمليات با رمز يا علي ابن ابيطالب (ع)
سهشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۴:۵۹
در تاريكي شب به راه افتادند، آفتاب تند روز جای خود را به بـاد خنـك شبانگاهي كوير داده بود؛ از بخت خوش بچه ها، ماه در آن شـب پنهـان بـود. تاريكي و سكوت عجيبي به صحرا حكم ميراند و گه گاهی صـدای انفجـاری در دور دست و يا شليك منور و رگباري بي هدف كه نـشانگر بـي تـوجهی دشـمن بود…
لازم به ذکر است وابستگان خانواده بازیار شهیدان زیادی را تقدیم اسلام کردند که شهید بهروز بازیار اولین شهید در خانواده و خاندانش می باشد.
( عمليات با رمز يا علي ابن ابيطالب (ع) )
1361/2/10
صداي حسين بود كه فرياد ميزد. هـيچكس تـوجهي نكـرد، چـون همـه مي دانستند چه كسي را صدا ميزند.! فقط بعضي تازه واردهـا تـا بـا ايـن اسـم بهروز و حكمت آن آشنا شوند گيج مي شدند.
بچه ها بهروز را ننه صدا مي كردند! چون هميشه انـواع و اقـسام داروهـاي گياهي را همراه خودش به جبهه مي آورد و از بچه ها مراقبت ميكرد و براي هر دردي دوايي داشت.
مدتي بود كه بچه ها در جبهه شوش مـستقر شـده بودنـد؛ كـم كـم بـوي عمليات به مشام مي رسيد؛ همگي خوشحال بودند كه آخر شـانس بـه آن هـا رو كرده و در عمليات شركت مي كنند.
بهروز و برادرش محمد، با هم قرار گذاشته بودند كه هر جا ميروند با هم باشند، تا از حال همديگر بي خبر نمانند.
مرحله اول عمليات بيت المقدس در منطقة فكه- برغازيـه آغـاز مـي شـد.
بهروز فرمانده يك دسته بود و محمد معاون دستهاي ديگـر. سـاعت 10شـب دستور رسيد و عمليات با رمز «يا علي ابن ابيطالب(ع)» آغاز شد. نيروهاي سـپاه در سه محور حركت را شروع كردند. مسير حركت بچه هـا بُرغازيـه و هـدف، آزادسازي تپة 182بود.
در تاريكي شب به راه افتادند، آفتاب تند روز جای خود را به بـاد خنـك شبانگاهي كوير داده بود؛ از بخت خوش بچه ها، ماه در آن شـب پنهـان بـود. تاريكي و سكوت عجيبي به صحرا حكم ميراند و گه گاهی صـدای انفجـاری در دور دست و يا شليك منور و رگباري بي هدف كه نـشانگر بـي تـوجهی دشـمن بود… .
به حدود صد متري سنگرهای دشمن رسيدند، چند دقيقه ديگر بدون هيچ درگيری مي توانستند تپه را تصرف كنند و از اين رو احساس خوشايندی داشتند،
ولي ناگهان...
فرياد يا زهراي يكي از برادرها بلند شد و همراه آن شعله خيـره كننـده ای در ميان جمع، فضاي دشت را روشن كرد. پاي يكي از بچه ها روي مـين منـور رفته بود...
طي چند ثانيه، اوضاع كاملاً تغيير كرد. جاي بچه ها لـو رفتـه بـود. بـاران گلوله بود كه همراه صداهای مهيب انفجار و بوی خون و دود و باروت بـه هـم آميخته بود. تا به خود بجنبند نيمی از بچه ها قلع و قمع شدند. راه فراري نبـود.
مفرّي كه در ميدان مين باز كرده بودند، زير آتش دشمن بود و بچه هـايی كـه پراكنده مي شدند، گرفتار مين های گوجه ای و واكسی ضد نفر مي شدند. وضع خيلي بدي بود. پاي برادر منصورزاده فرمانده دسته، روی مين رفت و از مچ قطع شد، برادر سعيدی كه تيربارچی بود با رگبار كاليبر 50دشمن درجا شهيد شد. بقيه بچه ها هم وضع بهتري نداشتند.
كم كم هوا داشت روشن مي شد؛ اگر دشمن ديد بيشتر پيدا مي كـرد، بقيـه بچه ها هم شهيد مي شدند. همه بچه ها دور هم جمع شدند و بدون اينكه بداننـد زير پايشان مين است نماز صبح را بصورت نشسته خواندند.
بهروز و محمد، منصور زاده را كشان كشان به عقب مي آوردند كه ناگهـان در يك لحظه، ديدند دشمن با تعداد زيادي تانك، بسوي آن ها مي آيد. فرصـت ماندن نبود. بيسيم چي مداوم با خط تماس مي گرفت كه:
- «بچه ها دارن تلف ميشن، آتيش تهيه بريزيد! تا بتونيم به عقب برگرديم».
گروه باقي مانده فقط توانستند با خيزهاي پيـاپي، خـود را از ميـدان مـين نجات دهند و هيچ كس موفق به انتقال شـهدا و زخمي هـا نـشد. بـا ايـن وصـف مرحله اول عمليات تمام شد. شكر خدا كه بچه ها در دو محور ديگر موفق شده بودند به هدف برسند.
مرحله دوم عمليات، دو روز بعد آغاز مي شد. مسير همان بود و هدف نيز همان، يعني آزادسازي تپه 182؛ ولي اين بار دشمن هوشيارتر شده بود و آماده.
اين بار نوبت برادران ارتش بـود كـه شـب 61/2/12 عمليـات را آغـاز كردند و درگيری تا ظهر ادامه داشت. بچه ها سر سفره نهار ميخوردند كه خبر
رسيد نيروهای كمكی آماده شوند. بهروز نيروها را جمع كرد و خودش هم جلو ايستاد و نماز را خواندند و بلافاصله سوار تويوتا شدند و در ميان آتش بي امان دشمن حركت كردند.
در راه همگي با هم دعاي فرج امام زمان(عج) را خواندند. به نزديكي خط كه رسيدند، از ماشين پايين پريدند و با ذكر نام خدا و ائمـه(ع)، هـر يـك بـه سويی رفتند.
از هر طرف گلوله مي باريد. بدن چند تن از شهدا كه در اثر خمپـاره هـای دشمن تكه تكه شده بود روی زمين افتاده بود.
بهروز و محمد طبق قرار، با هم در يك سنگر تانك موضع گرفتند. بهـروز گفت:
- محمد! اون جا رو نگاه كن!
يكي از برادرها در حالی كه از سينه اش خون فـواره مـي زد، بـه سويـشان مي آمد صحنه عجيبي بود. رمق فرياد زدن هم نداشت. به آنها كه رسيد، افتـاد روي زمين! سريع او را سوار ترك يك موتور سيكلت كه براي شناسـايي آمـده بود كردند و به عقب فرستادند.
بهروز و محمد كمي آمدند جلوتر. يكي ديگر از برادرها روی زمين افتـاده بود. از سمت چپ، صداي سوت خمپاره ای همه را زمين گير كرد.
مجروح همچنان روي زمين بود. خون زيـادي از او رفتـه بـود. دو نفـری بلندش كردند تا به عقب ببرند، كه ناگهان دشمن آنها را ديد و بلافاصله يـك خمپاره زمانی و يك آرپيجی به سمتشان فرستاد. صداي مهيبی همراه گـرد و خاك بلند شد... .
بهروز گفت: محمد سالمی؟
- شكر خدا! طوری نشد.
محمد اين را گفت و دوباره زير بغل مجروح را گرفت. يك موتور سيكلت آمده بود برای شناسايی، ولی مجروح رمقی نداشت كه خود را پشت موتور نگه دارد.
- بهروز! برو و به آمبولانس برسونش! - بهروز گفت: نه تو برو! من هم پشت سرت مي آيم.
محمد رفت و برگشت، ولي ديگر اثری از بهروز نبود...
يكي از برادرها ميگفت: بهروز برگشت و قمقمه اش را پر كرد و دوباره بـه خـط زد و رفت…
انتهای متن/
منبع: کتاب عروس شهادت ، نویسنده مریم بازیار
نظر شما