خاطره خودنوشت شهید "نصرالله ایمانی" (14)
نوید شاهد - شهید "نصراله ایمانی" در دفتر خاطرات خود می نویسد: «غروب بود که رفتيم پيش بچه ها مالکيه در چند کيلومتری سوسنگرد بود و نيروهای عراقی پشت رودخانه بودند. ابوالفضل اکبری هم آنجا بود بيشتر از همه بچه های ما با ابوالفضل صميمی شده بوديم و...» متن کامل خاطره خودنوشت این شهید گرانقدر را در نوید شاهد بخوانید.

صدای صوت خمپاره با پوست پسته

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد "نصرالله ايمانی" یکم فروردین سال 1337 در خانواده ای روحانی در کازرون دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و پس از گذراندن دوران تحصیلی موفق به اخذ مدرک دیپلم شد. سال 1356 به سربازی رفت و در پادگان هشتگل اهواز مشغول به خدمت شد. با آغاز جنگ تحمیلی عازم جبهه شد و سرانجام 20 اردیبهشت سال 1362 در اثر اصابت خمپاره‌ به شهادت رسيد.

 

متن خاطره: صدای صوت خمپاره با پوست پسته
غروب بود که رفتيم پيش بچه ها، مالکيه در چند کيلومتری سوسنگرد بود و نيروهای عراقی پشت رودخانه بودند. ابوالفضل اکبری هم آنجا بود بيشتر از همه بچه های ما با ابوالفضل صميمی شده بوديم. يکی دو روز پيش بچه ها ماندم و وضع آنها سر و سامان پيدا کرد. از برادران قمی هم پيش بچه های کازرون بودند. يک روز که با حيدر قلی پور در سنگر نگهبان بوديم. اطراف را زياد می کوبيدند و به خاطر اينکه فاصله نزديک بود زياد از خمپاره 60 استفاده می کردند. خمپاره 60 آژير نداشت ولی صدای خفيفی داشت با حيدر در سنگر مقداری پسته بود که می خورديم. بعد من پوست يکی از پسته ها را ميان دو دندان جلويم گذاشتم و فشار دادم پوست پسته با سرعت بيرون آمد و صدائی مثل سوت خمپاره داد. حيدر قلی پور يک مرتبه فرياد زد ايمانی بخواب خمپاره آمد ولی من زدم زير خنده و حيدر ناراحت شد. بعد گفتم: که پوست پسته بود ولی او باور نمی کرد گفت: يکبار ديگر اين کار را بکن من هم هر چه کردم نشد.

فردای آن روز قاسم فرمانده عمليات سپاه آمد مالکيه گفت: من آر پی جی زن می خواهم خير الله گلستان فرد آر پی جی زن بود. او بلند شد. بچه ها نگاه من می کردند ولی قرار داشتم آر پی جی نگيرم چون دستم هنوز درد می کرد ولی قايم گفت: بايد بيائی بالاخره من و محمود دهقان و خيراله گلستان فرد و اکبر دهقان آمديم سوسنگرد همان شب جلسه بود و تعداد ديگری هم از برادران شهرستان های کرمان، تبريز و تهران بودند. قاسم سه گروه دراگون زن تشکيل داده بود. بعد قاسم رو به افراد گروه کرد و گفت: نصراله ايمانی به منطقه ها آشناست مسئوليت گروه به عهده ايمانی و کار شما عمليات های ايذائی است.

موشک دراگون
هر گروه به تنهائی شناسائی کند و يا هماهنگ با هم شناسائی کنند بعد هم عمليات جريان از اين قرار بود که موشک دراگون زياد بود و هر لحظه امکان پيش روی دشمن زياد بود. فکر می کردند شايد برای بار سوم سوسنگرد در محاصره قرار گيرد و مثل قبل ناچار شوند مهمات را يا در رودخانه بريزند و يا خراب کنند. من آموزش دراگون را در هويزه ديده بودم ولی اين موشک هدايت شوند دراگون به درد عمليات ايذائی نمی خورد. حمل اين موشک 14 با دوربين برای عملياتی که معلوم نيست پيروز شود يا نه خوب نبود بالاخره گروه تشکيل شد و قاسم جلسه را ترک کرد. نازسازگاری قابل توجه ای در گروه بود کلاً اول جنگ همه جا همينطور بود افراد به اجتماع زندگی عادت نداشتند به حرف همديگر توجيه نمی شدند. یکی می گفت من اگر با يک غريبه در عمليات بروم و طرف شهيد بشود جسدش را نمی آورم ولی اگر همشهريم شهيد شود می آورم. خوب معلوم بود طرز فکر اين برادر چطور بود هر گروهي در منطقه مخصوص به عمليات می رفت و ابتدا قرار شد که آنهائی که دراگون زن هستند اول يکی دو عدد شليک کنند تا خوب ياد بگيرند.

انتهای متن/
منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده