خاطره خودنوشت شهید "نصرالله ایمانی" (17)
نوید شاهد - شهید "نصراله ایمانی" در دفتر خاطرات خود می نویسد: «با قلبی گرفته رفتم داخل اتاق، چند نفری که باقی مانده بودند زانوی غم در آغوش گرفته بودند همه ساکت بودند و بعضی ها هق هق گريه شان لحظه های سکوت را می شکست و...» متن کامل خاطره خودنوشت این شهید گرانقدر را در نوید شاهد بخوانید.

نسخه عشق یک رزمنده در یک دیدار

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد "نصرالله ايمانی" یکم فروردین سال 1337 در خانواده ای روحانی در کازرون دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و پس از گذراندن دوران تحصیلی موفق به اخذ مدرک دیپلم شد. سال 1356 به سربازی رفت و در پادگان هشتگل اهواز مشغول به خدمت شد. با آغاز جنگ تحمیلی عازم جبهه شد و سرانجام 20 اردیبهشت سال 1362 در اثر اصابت خمپاره‌ به شهادت رسيد.

متن خاطره: گروهی به نام دراگون
با شهادت جلال، بچه های قم مجبور شدند به قم بروند زيرا آنها 5 نفر بودند و همه اقوام همديگر. با زخمی شدن اکبر، خيرالله و محمود يکی از گروه های دراگون از هم پاشيده شد. نزديک غروب همان روز محمود و اکبر و خيراله و ناصر عباس و به کازورن رفتند. تعداد کمی از گروه باقی مانده بود شب آمدم سوسنگرد هوا تاريک بود سرتاسر جاده سوسنگرد هم جبهه بود تيربارهای اول جاده سمت راست با تاريک شدن هوا بر روی هم آتش می کردند تمام فضای اطراف جاده تاريک بود و هيچ ماشينی حرکت نمی کرد جز ماشينی که من در آن نشسته بودم، آن هم تا ابوهميزه بيشتر نمی رفت. ابوهميزه، 7 کيلومتری شهر بود. مجبور شدم پياده مسافت باقيمانده را بروم هوا هم سرد بود. از اينکه اين اتفاق افتاده بود و بچه ها زخمی و شهيد شده بودند اعصابم متشنج شده بود. می بايستی حتماً به مالکيه بروم خيلی کوشش مي کردم که شب خودم را به مالکيه برسانم. آرزو می کردم نزديکی غروب برسم تا در روشنی اندک هوا دسته پلی از فلکه بچينم و به پسر عموی جلال هديه کنم (دومين فلکه وسط شهر هنوز گل داشت) ولی متأسفانه هوا تاريک شده بود. ماشين هم نبود.

یادی از دوستان در خون غلطیده ام
زياد دعا می کردم و با عجله راه می رفتم گاه گاهی آژير خمپاره می آمد. مجبور می شدم در تاريکی خودم را به روی زمين پرت کنم. فکر نمی کنم هرگز شبی به اين سختی در اين مدت عمرم پيش آمده بود. زياد گرسنه بودم بعد از مسافتی يک ماشين آمد. بنزين حمل می کرد. ايستاد و گفت: برادر اين موقع شب کجا داری می روی؟ گفتم: می خواهم بروم ماليکه از شانس خوبم گفت: بيا بالا. سوار شدم مستقيماً رفتيم ماليکه ولی حدود يک ساعت طول داد تا مسافت دوازده کيلومتر را پيمودم. چندين بار نزديک بود ماشين از خط خارج شود. در ابتدای مالکيه تدارکات بود که آنجا پياده شديم. بعد با کمی جستجو مقر را پيدا کردم با ورودم به حياط خانه، به ياد لحظه شومی افتادم که دوستانم به خون غلتيدند. آن زمان ها واقعاً سپاه مظلوم بود و به قول همان برادر روستائی جنگ جنگ نامردی بدون اينکه کاری مثمر ثمر کرده باشند اين طور مظلومانه شهيد و زخمی شدند.

هق هق گریه سکوت را شکست / نسخه عشق یک رزمنده در یک دیدار
با قلبی گرفته رفتم داخل اتاق، چند نفری که باقی مانده بودند زانوی غم در آغوش گرفته بودند همه ساکت بودند و بعضی ها هق هق گريه شان لحظه های سکوت را می شکست. سلام کردم قصد داشتم روحيه بدهم ولی گريه ام گرفت. من زياد جلال را نديده بودم. جز يکی دوبار که از من طلب خودکار کرد ولی همين يکی دو بار کافی بود. بله نسخه عشق در يک ديدار امضا می شود. حتی يک بار هم ما صورت هم را نبوسيده بوديم و بيش از ده ساعت بيشتر نبود که من جلال را شناخته بودم. ابوالفضل در طرف راستم نشسته بود دستش در گردن من بود. لحظه هائی نگاهی مظلومانه به چشم های من می دوخت مثل اينها که می گفت: نصرالله تنها کسی که اينجا می ماند من و تو هستيم و واقعاً هم همينطور بود. بچه های قم رفتند تسويه حساب کردند. چند نفری هم که از کازرون بود رفتند کازرون. اسلحه ها را تحويل دادم و خودم با ابوالفضل هم آمديم به سپاه.
در مقر گروه دراگون قاسم زياد اصرار می کرد که ابوالفضل بايد به تهران برود ولی ابوالفضل اين را قبول نمی کرد چرا که ما بيش از هر چيز و هر زمان به هم دلبسته بوديم. من حاضر نمی شدم ابوالفضل برود خودش هم ميل نداشت. يکی دو روز بعد يک شناسائی از طرف برادر تقوی در قسمت های شموس و هوفل و جبهه های الله اکبر شد. نيروهای عراقی هنوز پشت سوسنگرد بودند و تا مرز همه را پوشيده بودند.

انتهای متن/

منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده