خاطره روزنوشت شهيد صحرائيان«11»
شهيد «صادق صحرائيان» در دفتر خاطرات خود می نویسد: «بعدازظهر يکی از سربازان به من اطلاع داد که برادر عباس پوراندی آمده به ملاقاتی با عجله فوری خودم را رساندم. او را نديده و نمی شناختم و...» متن کامل قسمت یازدهم خاطره روزنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.

ملاقاتی که آشنا نبود

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد «صادق صحرائيان» یکم بهمن سال 1341 در خانواده ای مذهبی در شیراز دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم در رشته مکانیک گذارند. سپس بلافاصله خود را به حوزه نظام وظيفه معرفی و به خدمت سربازی رفت. دوره آموزشی را در کرمان گذراند و پس از آن داوطلبانه عازم جبهه نبرد شد. صادق در گردان 21 حمزه سيدالشهدا تک تيرانداز بود. وی سرانجام 26 اردیبهشت ماه 1361 مقارن با ماه مبارک رمضان در عملیات رمضان به شهادت رسید.

بیشتر بخوانید: آثار باستانی در موزه کرمان

متن خاطره روزنوشت«11»: 

سه شنبه 4 اسفند ماه 1360 ساعت 10 صبح اسلحه به ما دادند و بعد از آن رژه اسلحه و... چهارشنبه اولين روز مرخصی راه دور بود. به من مرخصی خورد ولی نگرفتم. علی اصغر خراسانی و عباس پوراندی و محمد علی فيروزی به مرخصی رفتند و من و هادی و ديگر دوستان در پادگان مانديم. هرگز فراموش نمی کنم آن ساعت که آن ها از در آسايشگاه بيرون رفتند، آن ها رفتند و ما مانديم ما می رويم و آن ها می مانند به اميد جريان بعدی.

ملاقاتی که آشنا نبود

جمعه 6 اسفند ماه 1360 ساعت 16:15 بعدازظهر يکی از سربازان به من اطلاع داد که برادر عباس پوراندی آمده به ملاقاتی با عجله فوری خودم را رساندم. او را نديده و نمی شناختم. پس از سلام و احوال پرسی به او گفتم که ديروز عباس و اصغر به شيراز آمده اند. در صورتی که برادر عباس آقای پوراندی ديشب ساعت 8 حرکت کرده به سمت کرمان.

خلاصه يک پاکت در دست ايشان بود که منتظر برادر خويش بود وی گفت که تو را که ديده ام مثل اين می ماند که عباس را ديده ام و يک پاکت پسته به من داد و خداحافظی کرديم. او رفت به اميد آنکه ساعت 7 شب به شيراز رود و من به پادگان و به آسايشگاه خويش رفتم.

بازار کرمان

شنبه 7 اسفند ماه 1360 صبح رفتم دنبال محسن. گفته بودند که غلامرضا غلامی بستری شده و در بيمارستان است. وی را ديدم و محسن يک مرخصی برای من گرفت و خودش هم می خواست برود شيشه آسايشگاه را بخرد قاب درب را برداشته و با هم بسوی شهر حرکت کرديم. دم در، دربان جلويمان را گرفت گفت: اجازه می خواهد، نداشتيم خلاصه بعد از چند دقيقه راهمان داد. رفتيم شهر شيشه بری را معين کرده اما باز نبود. قاب را به مغازه ميوه فروشی جنب آن سپرده و برای تفريح به بازار کرمان رفتيم.

یک کیلو انار

بعد به چايخانه سنتی کرمان رفتيم و دو تا چای 40 ريال حساب کرد. آمديم از بازار بيرون. تخمه گرفته و قدم زنان به سوی شيشه بری رفتيم، شيشه را بريده بود ولی اگر می خواستيم آن را ببريم دست گير بود. دوباره به مغازه ميوه فروشی سپرده به بازار رفتيم. بعد که خسته شديم ساعت دوازده بود آمديم شيشه را از مغازه دار گرفته و يک کيلو انار گرفته به فلکه مشتاق آمديم و کنار چمن لم داده و مشغول به خوردن شدیم تا تمام شد.


چند قدم نرفته بوديم که عباس مظاهری را ديدم، گفتم کجا بودی گفت: آمدم مرخصی. خلاصه فهميديم که نشناخته بود. در ميان دو عکس دو نما انداخته بوديم که يکی نيم تنه من و نشسته محسن و بر عکس. یکی را محسن برداشت.

در ميدان مشتاق چای خورده و برای خوردن ناهار به قهوه خانه ای رفتيم ولی متاسفانه غذا تمام شده بود. به ساندویچ فروشی رفتيم او نان تمام کرده بود. به ساندویچ فروشی ديگر رفتيم و غذا خورده و به پادگان آمديم همش خدا خدايمان بود که شيشه نشکند سرمان بدون کلاه بماند.

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده