خاطرات شهید

آخرین اخبار:
خاطرات شهید

قصه‌ی شهادت فرماندهی گردان ۱۷ ساله

زهرا کرباسیان خواهر شهید «مصطفی کرباسیان» روایت می‌کند: «وقتی آتش دشمن سنگین می‌شد و کسی جرائت بالا آوردن سرش را نداشت، او بی‌هیچ‌ ترسی در خط مقدم رفت و آمد می‌کرد، تجهیزات را مدیریت می‌کرد و حتی به خاک دشمن نفوذ کرده، تفنگ‌ها و ادوات جنگی را به غنیمت می‌گرفت. مصطفی از ۱۴ تا ۱۸ سالگی در مناطق مختلف جبهه حضور داشت. آخرین سمت او، فرماندهی گردان احتیاط بود و سرانجام در عملیات کربلای پنج در منطقه‌ی شلمچه به شهادت رسید.»
خاطرات مادر شهید رجبعلی رنجوری

خواب گل لاله نشانه‌ای برای شهادت بود

جسته گریخته خاطراتی از پسرش را به یاد می‌آورد. گاه از دوران کودکی، گاه بزرگسالی: از چهار سالگی می‌خواست نماز یاد بگیرد و کم‌کم اهل مسجد و هیئت شد. اوایل انقلاب که راهنمایی درس می‌خواند، روزی از طرف مدرسه، کفن پوش به تظاهرات رفتند. هنوز کفنش را نگه داشته‌ام. اخلاقش با بقیه فرق داشت. وقتی خانه نبودم و برمی‌گشتم، می‌دیدم خانه را مرتب کرده و چای گذاشته است. نم چشمانش را با چادرش می‌گیرد تا ادامه دهد: وقتی جبهه بود همیشه برایم نامه می‌نوشت که به تشییع جنازه شهدا برو. از جبهه که می‌آمد، خواب‌هایمان را برای هم تعریف می‌کردیم. قبل از شهادتش خواب دیدم خودش در حرم امام‌رضا (ع) نامه‌ای به من داد که پایینش مهر قرمز خورده بود و بعد از دادن نامه هم، از جلوی چشمم محو شد.
قسمت نخست خاطرات شهید «مرتضی مربی»

روایت مادر از دلدادگی فرزندش به جبهه و دفاع مقدس

مادر شهید «مرتضی مربی» نقل می‌کند: «همین که دست چپ و راستش را فهمید، علاقه‌اش به جبهه و جنگ آغاز شد. یک روز از بیرون آمد و گفت: من دیگر روی زمین کشاورزی کار نمی‌کنم. می‌خواهم بروم جبهه.»
شهید سردار ستار صفری؛ مبارز خستگی‌ناپذیر در جبهه‌های وطن و لبنان

مستند ... و یک روز رفت

از همراهی با چمران تا مبارزه با اشرار؛ روایت یک عمر مجاهدت، شهید سردار ستار صفری، از مبارزان برجسته انقلاب و دفاع مقدس بود که در کنار شهید چمران در لبنان نیز علیه رژیم صهیونیستی جنگید. او در عملیات‌های متعدد داخلی و برون‌مرزی حضور داشت و پس از سال‌ها خدمت در سپاه و نیروی انتظامی، همواره خط مقدم را جبهه‌ای برای ایثار می‌دانست. در آبان‌ماه ۱۳۷۸، در درگیری با اشرار در ایرانشهر به آرزوی دیرینه‌اش رسید و به فیض شهادت نائل آمد. «مستند؛ و یک روز رفت» گوشه‌ای از خاطرات مبارزات این شهید والامقام را به تصویر کشیده است.
انتشار به مناسبت سالگرد شهادت شهید والامقام دکتر چمران

خاطرات آزاده و جانباز هفتاد درصد شهید «صارم طهماسبی»؛ چمران، دریایی از معرفت

آزاده شهید «صارم طهماسبی» از جانبازان ۷۰ درصد استان در مورد شهید چمران می‌گوید: «در مجموع هفت سالی که در لبنان بودم همرزم بودن با دکتر مصطفی چمران برایم فراموش نشدنی و بسیار مفید و عبرت‌آموز بود. خصوصیات فردی این انسان کامل به گونه‌ای بود که نه تنها برای ما، بلکه برای لبنانی‌ها، الگو و اسطوره‌ای بزرگ بود. وی دریایی از معرفت بود که همیشه به ما می‌گفت که وظیفه اصلی ما انسان‌سازی است نه چیز دیگر...»
شهدای عملیات بیت المقدس استان گلستان / خاطره‌ای از شهید «سلیمان نژاد عین شیخ شره جین»

مگر خون من رنگین‌تر از خون آنهاست؟

برادر شهید «سلیمان نژاد عین شیخ شره جین» نقل می‌کند: سلیمان به مادرم گفت: دوستانش زخمی شده‌اند و او باید برای کمک به آنها و اهدای خون به بیمارستان برود، مادرم مخالفت کرد و گفت: در این شلوغی به صلاح نیست که بیرون بروی! اما او گفت: باید بروم، آنها به خون نیاز دارند، مگر خون من رنگین‌تر از خون آنهاست؟

با خدا و امام حسین(ع) دردودل دارم

پدر شهید «رشید جعفری» نقل می‌کند: «هنوز صدای نماز خواندنش می‌آمد. آرام درِ اتاق را باز کردم. سر سجاده نشسته بود و تسبیح می‌گرداند. گفتم: باباجان! پاشو بخواب. گفت: شما برو بخواب! من با خدا کار دارم، با امام حسین دردودل دارم. حرف‌هام خیلی زیاده.»

همسرم را غرق در خون دیدم

همسر شهید «کریم بخش حکیمی» نقل می کند: همسرم به همراه پدرش به اداره پست رفتند، نیم ساعت نگذشته بود که صدای تیراندازی از نزدیکی اداره پست به گوشم رسید. من هم به همراه مردم به سمت اداره پست رفتم و وقتی آنجا رسیدم همسرم را غرق در خون دیدم که بر زمین افتاده بود.

دستگیری از فقرا به شیوه مولا علی

برادر شهید «محمدرضا خالصی‌دوست» نقل می‌کند: «از در خانه که بیرون می‌رفت، جیبش پر از پول بود، اما وقتی برمی‌گشت، جز کرایه تاکسی چیزی تهِ جیبش نبود. روزی به دنبالش رفتم و سر از خرابه‌ای درآوردم. ترس برم داشت. کوبه در چوبیِ رنگ و رو رفته را کوبید. پیرمردی با لباس کهنه در را باز کرد و بچه قدونیم‌قد دور محمّدرضا را گرفتند. از توی گونی چیز‌هایی را درمی‌آورد و به بچه‌ها می‌داد. بچه‌ها شادی می‌کردند و من گریه.»
قسمت سوم خاطرات شهید «عباسعلی حیدرزاده»

چهره‌اش نورانی بود

مادر شهید «عباسعلی حیدرزاده» نقل می‌کند: «آخرین باری که به مرخصی آمد، قیافه‌اش خیلی نورانی شده بود. به من می‌گفت: دو تا وصیت‌نامه نوشته‌ام. گفته بود: اگر به شهادت رسیدم، مرا در بهشت زهرا دفن کنید.»
قسمت دوم خاطرات شهید «عباسعلی حیدرزاده»

علاقه من و او مثال زدنی بود

خواهر شهید «عباسعلی حیدرزاده» نقل می‌کند: «مادرشوهرم به او گفت: عباس‌جان! بیا داخل بنشین و قدری استراحت کن و بعد برو. این آخرین دیدارمان با عباس بود. لحظه‌های وداع من با او در بهشت زهرا بود. علاقه من و او مثال زدنی بود.»
قسمت نخست خاطرات شهید «عباسعلی حیدرزاده»

«عباسعلی» از لحاظ علم، تقوا و اخلاق در سطح بالایی قرار داشت

برادر شهید «عباسعلی حیدرزاده» نقل می‌کند: «عباسعلی از جمله کسانی بود که نقش مهمی در سازماندهی نیرو‌های انقلابی در روستای ما داشت. وقتی در بازار تهران کار می‌کرد، جایگاه خوبی داشت. آن‌قدر از لحاظ علم، تقوا و اخلاق در سطح بالایی قرار داشت که در محل کار با ایشان به عنوان یک شاگرد برخورد نمی‌کردند.»

توسل به «سید مصطفی»، کراماتی از شهید «حسینی»

پدر شهید «سید مصطفی حسینی» نقل می‌کند: «یکی از آنها گفت: اهل تهرانم. برای شفای مریض به زیارت مرقد امام خمینی(ره) رفتیم و متوسل شدیم. یکی از ما امام رو در خواب دید. فرموده بود: برای شفای مریض‌تون به مزار شهدای شهر گرمسار برین و اونجا به شهید سید مصطفی حسینی متوسل بشین.»

همه‌جا اخلاق پهلوانی‌اش را داشت

دوست شهید «علی حمیدی» نقل می‌کند: «همه‌جا اخلاق پهلوانی‌اش را داشت. بچه‌ها گفتند با هم کشتی بگیریم. هر دو نفرمان از لحاظ قدرت بدنی قوی بودیم. شروع کردیم. یک ربع کامل مبارزه کردیم. بعد از مسابقه گفت: به بقیه گفتم که زمین خوردنت کار من نبود!»

سحرخیزی‌اش کار دستمان می‌داد!

برادر شهید «حسن خادمیان» نقل می‌کند: «یک روز بهش اعتراض کردم: چه خبره صبح به این زودی بلند می‌شی؟ گفت: من می‌خوام سحر از خواب بلند بشم. مگه نشنیدی که می‌گن سحرخیز باش تا کام روا شوی.»

به خواسته‌اش در وصیت‌نامه‌اش رسید

برادر شهید «محمدمهدی خادمیان» نقل می‌کند: «تا صبح در آنجا به راز و نیاز با خدا پرداخت. صبح همان روز، مهدی به خواسته‌اش که در وصیت‌نامه‌اش هم به آن اشاره کرده بود رسید، ترکش‌های خمپاره بدنش را قطعه‌قطعه کرد.»

به‌خاطر دستگیری از ضعفا او را دعا کردم

مادر شهید «حمیدرضا رسولی‌نژاد» نقل می‌کند: «او را فرستادم چند تا ظرف نفت بخرد. دو ساعت شد نیامد. به دنبالش رفتم. بچه‌های توی صف گفتند: نفت فلان پیرزن رو با فرقون برده در منزلش. منزل آن پیرزن خیلی دور و حاشیه روستا بود. به‌خاطر این کارش او را دعا کردم.»
به مناسبت بزرگداشت روز ارتش / خاطراتی از شهید ارتشی «گل محمد لگ زایی»

در تربیت اسلامی و دینی فرزندانمان کوشا باش

همسر شهید «گل محمد لک زائی» نقل می‌کند: در خواب چندین بار او را دیده‌ام و همیشه به من می‌گوید: مراقب فرزندانمان باش و در تربیت اسلامی و دینی آنان کوشا باش. آنان را مسلمانی واقعی و معتقد به خدا تربیت کن، زیرا آنان آینده این جامعه اسلامی و اسلام هستند.

می‌دانستم آن‌قدر خوب است که لیاقت شهادت دارد

مادر شهید «محمدحسین تولی» نقل می‌کند: «عکس را به اتاق بردم. دور از چشمش به دقت به آن نگاه کردم و بوسیدمش. چشمانم بی‌اختیار می‌بارید. می‌دانستم او آن‌قدر خوب است که لیاقت شهادت را دارد و خیلی زود هم به آرزویش رسید.»

خداوند عمری دوباره برای پرورش دو شهید به من عطا کرد

مادر شهید «یحیی بینائیان» نقل می‌کند: «به بیماری سختی مبتلا شدم. همه دکترها جوابم کردند. شبی در عالم رؤیا احساس کردم که دیگر لحظه آخر زندگی‌ام است. دیدم سقف خانه باز شد و آقایی نورانی وارد شد و گفت: خدا به شما سی سال دیگر عمر داده است.»
طراحی و تولید: ایران سامانه