آنچه در زیر می خونید روایت مادر شهید مدافع حرم «ابوالفضل شیروانیان» از کودکی تا شهادت فرزندش است که به صورت بسیار خلاصه از کتاب یک تیر و چهارده نشان بیان شده: وقتی ابوالفضل به دنیا آمد شوهرم در عرفات بود.
روز جمعه بعد ازنماز صبحگاه نبود و استراحت كرديم روزهاي جمعه كار غواصي هم تعطيل بود و استراحت ميكرديم در اين روزها ازعشاير دوربرمان برايمان شاه توت شير و ماست ميآوردند و ميخريد و در صبحانه و نهار و شام استفاده ميكرديم تا اينكه روز جمعه هم با مقداري شنا كردن به پايان رسيد
تمام آن چه دارم، وجودم، یعنی همین هستی ای که دارم، محصول حق طلبی انسانها و مخلوقات بی شمار است و چه بسیار، بسیار از آنان تمام آن چه را که داشتند به بهای این حق طلبی فدا نمودند و چه بسیار از آنان متحمل زنجهای طاقت فرسایی شدند، در کوران حوادث و آن مشتقات بسیاری که بر آنان گذشته له شده اند و اما با صبر و رنج های آنان و مشتقاتی که تحمل نموده اند، مرا ساخته اند و در میان قانونی که همه و همه بدون استثنا محکوم به آنند، چه باید کرد؟
دوست دارم در شهادت من شاد باشید و شیرینی پخش کنید و شکر خدا را به جای آورید که فرزند و برادرتان را به صاحبش تسلیم کرده اید و هر موقع خواستید گریه کنید، به یاد مظلومیت امام حسین (ع) و یارانش گریه کیند که مظلومانه در راه حق کشته شدند و دعا کنید که خداوند مرا از شهیدان واقعی قرار دهد.
شهید اسماعیل قهرمانی در روستاهای اطراف سراب به دنیا آمد. نامش را اسماعیل گذاشتند. پس از مدتی با خانواده به گنبد رفتند و انجا ساکن شدند. پدرش از دنیا بهره ای نداشت. اما همیشه در تربیت دینی فرزندان تلاش می کرد. اسماعیل دبیرستان را در مدرسه شبانه درس می خواند. تا بتواند روزها کار کند و کم خرج خانواده شود.
روز آخر كه ميخواستند بروند خواهرشان خيلي كوچك بود يك خودنويس براي مادر خريده بود و اين خود نويس گفت هر وقت ميخواهي بنويسي ياد من باش آگر من نبودم ياد من كن و هميشه براي من دعا كن كه به آرزوي خودم برسم و آرزوي بزرگ من شهادت است برايم دعا كنيد براي امام دعا كنيد.
۲۹ دی ماه سالگرد شهادت محمودرضا بیضائی است. کسی که از جبهه سوریه تعبیر به «خط مقدم نبرد بین حق و باطل» کرد و در دست نوشتهاش تاکید کرده است: «این خاکریز نباید فرو بریزد، نباید»
سحرگاه بسیار سرد بود. با قامتی خمیده و نحیف مشغول نماز بود. دشت های اطراف روستای چنگوله همه او را می شناختند. گوسفندانش در کنار او مشغول چریدن علفهای خشک بودند.
آقا مهدی زمانی که شهردار ارومیه بود، هیچ وقت حقوقی دریافت نکرد. او با من که مسئول اعتبارات شهرداری بودم، طی کرده بود که به هر کس که امضای او پای نامه اش بود، مبلغ مذکور را از حقوقش کسر کرده و به او بدهند. همه ی کسانی که نیازمند بودند، با این کار نیازشان برطرف می شد.
خدایا به این جهت به جبهه آمدم که تو را در آن بیابم و عشق تو مرا از دیارم بیرون آورد، عشق به تو توشه ی راهم بود، حب تو سرمایه سفرم و آرزوی شهادت، تنها خواسته ام.
ما پنج برادر بودیم و یکی از ما، می باید به عنوان خمس به خدا هدیه می شد و چه بهتر که این قرعه به اسم برادر کوچکتان که بسیار گناهکار است افتاد، شاید این امر باعث شود مورد مغفرت الهی قرار بگیریم.
یک بار که آمده بودند من اجازه ندادم ایشان بروند و گفتم باید بستگانمان از جبهه برگردد تا تو بروی و ایشان بیماری روماتیسم قلبی شدید گرفتند و در بیمارستان بستری شدند. وقتی بالای سرش رفتم گفت مادرجان دیدی مرا با دوستانم به جبهه نفرستادی و مرگ اینجا به سراغم آمده است.
حجم آتش دشمن به قدری وسیع بود که کسی قادر به کمک نبود. همانجا در دام بعثی ها افتادیم. پیرمرد تا مدتی نمی توانست غذا بخورد. اما خیلی به بچه ها روحیه می داد. با دیدن او فراموش می کردیم که اسیر جنگی هستیم.