مروری بر زندگینامه شهید «علیاکبر میرزایی»
همرزم شهید «علیاکبر میرزایی» میگوید: «یک روز من و موسی صادقی و میرزا محمد حیرتی، برای دیدن علی اکبر به مقر لشکر ۴۱ ثارالله رفتیم. وقتی به آنجا رسیدیم، یکی از برادران سپاه گفت: آقای میرزایی! نیروها از کرمان آمدند؛ برای سازماندهیشان به میدان صبحگاه بیا. او هم رفت و پشت تریبون نشست. من غصه میخوردم که چطور میخواهد حرف بزند؛ اصلاً میتواند جلوی این همه نیرو صحبت کند؟! به هر حال، آن روز با یک روحیه نظامی خاص، برای نیروها حرف زد. از جایگاه که پایین آمد، احساس غرور کردم. او را در آغوش گرفتم و گفتم: اکبرآقا، دستت درد نکند! ما را سرافراز کردی.»