آخرین اخبار:

شهید قربانعلی آبشی شالو

شهید قربانعلی آبشی شالو

نام پدر: محمد
تاریخ تولد: 1321/1/30
تاریخ شهادت: 1362/1/21
محل شهادت: فکه
مشاغل: ...........
محل تولد: آذربایجان شرقی - سراب - سراب
علت شهادت: ...........
محل دفن: بلوک:5 ردیف:28 شماره مزار:11 نام گلزار:وادیرحمت شهر:آذربایجان شرقی - تبریز
در فراق پدر

مشخصات نويسندة خاطرات:

نام خانوادگي :آبش نام :يوسف نام پدر :قربانعلي ‌
جنس :مرد تاريخ تولد :10/10/1357 نسبت با شهيد :فرزند
تحصيلات :چهارم متوسطه شغل :محصل مدت حضور در جبهه :
مدت ارسال : زمان وقوع خاطره : 1362 نام عمليات : والفجر
نشاني محل سكونت : خيابان شهيد چمران كوي مهران پلاك 181 تلفن : 427006-0411
نشاني محل اشتغال: تلفن :
مشخصات‌احتمالي‌دو نفرازكساني‌كه‌ازوقوع خاطره‌آگاهي دارند،درصورت‌امكان :
1- نام و نام خانوادگي :علي ايراني نشاني و شماره تلفن : 427006-0411
2- نام و نام خانوادگي :ارشد ايراني نشاني و شماره تلفن :808125-0411
مشخصات شهيد :
نام خانوادگي : آبش نام : قربانعلي
شماره پرونده :26/62 نام پدر : محمد
استان :آذربايجان شرقي شهرستان: تبريز
3- آيا با خانواده شهيد هنوز ارتباط داريد ؟بلي

 

 

در فراق پدر

هوا سرد بود و صداي زوزه باد از كوچة تاريكمان به گوش مي‌رسيد . پدر مثل هر شب براي خواندن نماز به مسجد محل رفته بود. در خانه فقط من بودم و مادر. برادرهايم به ميهماني رفته بودند .من خود را با تماشاي سريال سربداران مشغول كرده بودم .بعد از اتمام سريال، مادر شام مرا كشيد و گفت : تو غذايت رابخور، من منتظر پدرت مي‌مانم . چند لقمه كه خوردم، در رختخواب درازكشيدم . كمي بعد پدر برگشت . و مادر سفره شام را پهن كرد . پدر بعد ازاينكه سفره جمع شد ،‌روبه مادر كرد و از تصميمش براي اعزام به جبهه حرف زد .مادر گريه كرد. من تحت تاثير حرفهاي پدر و مادر در رختخواب كوچكم گريه مي‌كردم .
ناگهان پدر سكوت را باكلامي دلنشين شكست و از مادر پرسيد : چرا گريه مي‌كني ؟ مي‌دانم بعد از رفتنم زندگي برايت دشوار خواهد شد ولي چه كنم كه اين وظيفة هر مسلمان و هر ايراني است كه از دين و ناموس و مالش دفاع كند . من هم بايد بار اين رسالت را بر دوش بكشم ، رضاي خداوند در اين است . من با خود عهد بستم كه در اين راه بروم و پيكر پرروحم را همراه با غم سنگين شما و خاطره‌هاي شيرين شما تنهابر دوش كشم . من سرباز خميني‌ام، بايد بروم .حلالم كنيد . خواهش مي‌كنم كه ديگر گريه نكنيد و اگر امكان دارد ، وسايل مورد نياز مرا براي رفتن آماده كنيد . مادر برخاست و با قدمهاي آهسته و با چشماني پر از اشك از اتاق بيرون رفت .پدر نيز بلند شد و به سراغ من آمد و گفت : يوسف جان , بيا بغل بابا. چه كلام دلنشيني بود، اي كاش يكبار ديگر اين حرفهاي زيبا و شيرين را مي شنيدم ،‌اي كاش ! اي كاش ...
از او پرسيدم : پدر جان ، مي‌خواهي كجا بروي ؟ پدر مكثي كرد و گفت : اگر خدا قبول كند ، جبهه .پرسيدم:جبهه براي چه ؟ گفت : براي جنگيدن با صدام و نابودكردن حزب بعث .با خوشحالي پرسيدم :حتماً براي من تفنگ مي‌آوريد كه بتوانم با آن صدام را بكشم . پدر لبخند زد و گفت :‌حتماً ،حتماً ! اما پسرم به من قول بده كه هيچ وقت خدا را فراموش نكني و درست را خوب بخواني و مادر را اذيت نكني . تو بايد مواظب او باشي . گفتم : چشم پدر و صورتش را بوسيدم . او هم مرا بوسيد و در آغوش پر مهرش فشرد . بعد برخاست . آماده مناجات شبانه‌اش شد . من هم در رختخواب دراز كشيدم ولي ديگر خواب از چشمانم پريده بود .
پدر جان ، از آن دم كه تو خفتي ، من تا به حال يادت را فراموش نكرده ام و از آن لحظه كه تو قرار يافتي ، آرام نگرفته‌ام واين بي‌قراري را به جز خداوند نگذاشتم كسي بفهمد، ولي تو كه اكنون از آن خبر داري .
خوابم گرفته بودكه از صداي مناجات پدر بلند شدم و عكس امام را همراه جانمازي كه مادربزرگ از مشهد برايم آورده بود ،‌در جيب پدر به يادگاري گذاشتم . بعد من هم وضو گرفتم و مثل پدر نماز خواندم . پس از نماز سر بر زانوان پرقوت پدر نهادم و او را بوسيدم و گفتم : دوستت دارم وهميشه يادو نام شمارا در ذهن و وجودم زنده خواهم كرد. پدر از شنيدن اين حرف مرا در آغوش كشيد و بوسيد و گفت : آفرين پسر خوب ،من هم شما را دوست دارم. هوا‌ديگر كاملاً روشن شده بود. مادر صبحانه را آماده كرده بود . پدر لباس بسيجي‌اش را كه از پايگاه محل گرفته بود پوشيد و وپوتين سياهش را واكس زد . مادر سفره صبحانه را پهن كرد . يك دفعه زنگ در زده شد. در را كه باز كردم، دوست پدر آقا مرتضي راديدم . سلام كردم. گفت :‌پدرت را صدا كن كه خيلي دير شده . به خانه رفتم و به پدرم گفتم كه آقامرتضي با شما كار دارد. پدر ساكش را برداشت و به كنار در آمد . مادر قرآن را بالاي سر او نگه داشت .پدراز زير قرآن رد شد و بعد برگشت مرا بوسيد . گفت : خداوند حفظت كند و به مادر گفت :‌مراحلال كنيد . صداي گرية مادر و من تمام همسايه‌ها را جمع كرد .پدر دوباره مرابوسيد . از مادر حلاليت خواست و از همسايگان محل خداحافظي وحلاليت خواست و سوار موتور آقا مرتضي شد و آرام آرام دور شد .به دنبال پدر دويدم ،گريه كردم،فرياد زدم: بابا، دوست دارم . بعد ايستادم وكاسة آب را كه فقط اندكي آب در آن مانده بود، پشت سر پدر ريختم . و به طرف خانه آمدم.دست مادر را گرفتم . برادر بزرگم نيز با برادر كوچكم آمدند.خيلي ناراحت شدند كه نتوانستند كلام آخر پدر را بشنوند . آنهااز شنيدن حرفهاي من گريه كردند . برادر بزرگم گفت :‌كاش مي‌دانستيم كه پدر امروز مي‌رود ، آن وقت در خانه مي‌مانديم .
سي روز بعد ، آقا مرتضي خبر شهادت پدر راآورد . ساك پدر در دستان مادر مي‌لرزيد .شب شد . مادر ساك پدر راباز كرد . بوي عطر پيراهن و لباس بسيجي‌اش اتاق را پر كرد . همه گريه افتاديم . مادر وصيت‌نامه پدر رابه برادر بزرگم داد كه او آن را بخواند .به ياد چهره معصومانة پدر افتاده بودم .برادرم . وصيتنامه پدر را خواند :‌
السلام عليك يا ابا اعبدالله ...
باعرض سلام به عزيزانم ، به شما كه مرا عزيز خود پنداشتيد . پسران عزيزو نازنينم ، نوار سبز كربلا ما مي‌آييم را كه با خون شهيدان امضا كرده ام ، نثار شما مي كنم . اين زيباترين يادگاري است كه مي تواند بر پيشانيتان بدرخشد . اميد آن را دارم كه پرچم سرخ شهادت را بر قبلة ايمان به اهتزار درآوريد و شما همسربا وفا و پر از وقار من ، من خاك پاي شماهستم .برايم گريه نكنيد ، به حال سيدالشهداء‌گريه كنيد و از خدا طلب مغفرت و آمرزش براي من بخواهيد .
روز پنج‌شنبه( 30/1/62) پيكر پدر را مقابلمان ديديم . مقابلش زانو زدم و گفتم :‌چه بوي عطري مي‌دهي بابا، اين بوي عطر گل از كجاست ؟ بابا بگذار اول پيشانيت را ببوسم .بعد دستهايت را ، نه اول پاهايت را كه اين پاي رفتن راخدا به تو داد. بگذار پايت را ببوسم كه شايستةعمري بوسيدن و بوييدني است .تو مهمان حوض كوثري .براي همين اين قدر آرام خوابيده‌اي . در خواب بارها ديده بودمت اما هيچگاه اين چنين آرامش ملكوتي در تو نيافته بودم . حرف زياد باتو دارم اينجا جاي گفتنش نيست . پيكرت را كه برايم نمي‌گذارند ، سريع دفن‌ات مي‌كنند ، يك شبانه روز باتو سخن دارم . دوستت دارم وراهت را ادامه خواهم داد .
بعد از شهادت پدر دو سال با مادر زندگي كرديم اما مادر ازدواج كرد و ما را تنها گذاشت و رفت و از آن به بعد بدبختي ما شروع شد . نزديك به چهار سال در كودكستان ياسر واقع در شهر تهران كه ويژه فرزندان بي‌سرپرست شاهد بود ، زندگي كرديم . بعد از آن حدود سه سال پيش عمو بوديم . چه روزهاي بدي بود . هشت سال هم در خانة برادرم زندگي كردم . خودم لباسهايم را مي‌شستم . خانه را جارو مي‌كردم وظرفهاي غذا را هم بايد مي‌شستم . چه درد آور بود براي كسي كه در اين دنيا به اين بزرگي كسي براي آدم دلش نسوزد .
حال كلاس چهارم دبيرستانم و تنها زندگي مي‌كنم ، تصميم گرفتم كه راه پدر را ادامه دهم و از آرمان مقدس امام و شهيدان دفاع كنم ، ان‌شاءالله .


??

??

??

??

 


3

 

زندگینامه

بسمه تعالی

زندگینامه شهید والامقام شهید قربانعلی آبش

وی در سال 1321 در یکی از روستاهای شهرستان سراب چشم به جهان گشود. نام پدر کربلایی ممی و نام مادرش زری نام داشت. آنها 6 برادر و یک خواهر بودند که ایشان کوچکترین فرد خانواده به حساب می آمدند. در سال 1350 با خانمی به نام فرانگیس ازدواج می کند و صاحب یک پسر به نام احمد می شود. در سال 1353 یا 1354 در روستا دعوای طایفه ای صورت می گیرد و این عمل باعث طلاق گرفتن زن و شوهر از همدیگر می گردد و ایشان به تبریز در همان سال کوچ می نماید و برای کار کردن به تهران مسافرت کرده و احمد را به زن عمویش می سپارد. در ساب 1356 از تهران برگشته و با خانمی به نام قمر ایرانی ازدواج می کند و صاحب 2 پسر به نامهای داود و یوسف می شود و از موقعی که به تبریز می آید با یک سرهنگ بازنشسته آشنا میشود و با آن شروع به پیمانکاری می گردد و از سال 1357 به بعد در مساجد نیز علاوه بر انجام کارهای شخصی فعالیت می کرد و شبها یک روز در میان کشیک بودند. ایشان فردی با منطق و با ایمان بودند و به هیچ عنوان حرف زور یا غیرمنطقی را قبول نمی کردند. مدرک تحصیلی وی خواندن و نوشتن بود و در سال 23/1/1362 در عملیات والفجر یک در یکی از مناطق دزفول به نام شرهانی به درجه رفیع شهادت نائل شدند.

پایبندی به اهداف

بسم رب الشهداء

عنوان خاطره: پایبندی به اهداف

بنام خداوند مهربان که پاسدار خون شهیدان می باشد. شهید محترم یک روز صبح مرا از خواب بیدار کرد و فرمود سر کوچه که نان بربری بود دو تا نان بگیرم. رفتم در صف بربری پز ایستاده بودم که ناگهان یک ماشین ارتشی که پر از سرباز بود به خیابانها سرازیر شدند و به دنبال آن مردم همه با شعار مرگ بر شاه از کوچه ها به خیابانها ریختند و بغل نانوایی یک بانک وجود داشت من دیدیم که همه پولهای بانک را به خیابان ریختند و آتش زدند. من زود به خانه برگشتم دیدم پدرم در خانه نیست دوباره به خیابان رفتم دیدم که شهید محترم در جلوی مردم شعار انقلابی سر می دهد و مردم نیز شروع به جواب دادن شعار ایشان می باشد و من چون خیلی سن کمی داشتم ولی دقیقاً لحظه به لحظه هنوز هم در جلوی چشم بنده می باشد.

خاطره ی دیگر؛ هم در محله ما کمیته ای به نام کمیته ی حزب رستاخیز تأسیس کرده بودند ظاهراً از امام دستور آمده بود که این گونه کمیته ها باید از بین برود. پدرم به همراه چند تن به این کمیته توسط نفرات پایگاه مقاومت شهید باکری به اینجا حمله ور می شوند و شب بود که شهید محترم با یک گونی پر از اسلحه وارد خانه شد و عموها و پسر عموهایم را در خانه جمع کرد و به هر یک از آنها سفارش کرد که از این اسلحه یکی را بردارند. آنها خیلی ترسیدند و به پدرم گفتند که آنها را باید به پایگاه تحویل دهی تا از طرف پایگاه تقسیم شود. پدرم حرف آنها را گوش کرد و در پایگاه به نفرات مطمئن داد تا در سنگرها که از سن و ماسه درست شده بود دفاع کنند. این پایبندی و فداکاری این شهید محترم شروع به آموزش نظامی در پایگاه برای نفرات ارسالی به جبهه ها شد.

خاطره رفتن ایشان به جبهه حق علیه باطل:

در پاییز 1360 ایشان عازم جبهه شدند. در حالی که ما تازه خانه درست کرده بودیم و اطاقهای ما بدون در بود و ما از سرما در خانه به خودمان می پیچیدیم. مادربزرگم و عموهایم گفتند نباید بروید ولی ایشان گفتند اول امام خمینی بعد شما. بعد از سه ماه به خانه آمدند آنطوری آمده بود که ما هر روز به ایشان تلفنی می کردیم که از سرما مُردیم به خاطر سرما خوردن خانواده مجبور شد از جبهه برگردد و خیلی جالب بود. ایشان به دوست خودش به نام یوسف که کار آن هم نقاش بود سفارش می کند من باید به جبهه بروم و اگر تو دوستی خودت را می خواهی برایم ثابت کنی خانه را تا من برگردم هم دربها را درست کن و هم خانه را حسابی رنگ آمیزی کن. دوست پدرم نیز اتفاقاً از جان مایه گذاشت و خانه را حسابی تمیز نمود و رنگ آمیزی کرده و آماده ی پذیرایی از برگشت ایشان از جبهه شدیم. شب عید زنگ زد و گفتند تا دو هفته دیگر حتماً باز می گردم و فردا به زنگ روز پنج شنبه منتظر باشید. روز پنج شنبه فرا رسید چشمان ما منتظرِ منتظر، ولی نیامد. جمعه شد نیامد. روز شنبه خبر شهادت ایشان از تلویزیون داده شد. یکی از دوستان جبهه ی پدرم فردا به خانه آمدند از جلوی درب ورودی ساک و لوازم را دادند خیلی سخت بود به جای عیدی به بچه ها لباس شهدا را به ما دادند. من زود به او قسم دادم گفتم من می خواهم پدرم را ببینم ایشان مرا سوار موتور کرده و در خانه شهید توانستم پدرم را زیارت کنم آن هم به علت اصابت خمپاره فقط بالای تن شهید سالم بود.

چندرسانه‌ای
طراحی و تولید: ایران سامانه