خاطره خودنوشت شهید محمد علی برزگر (2) / شهادتت مبارک برادرم
شنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۴:۴۹
ساعت دو نصف شب بود که فرمانده آمد گفت: بلند شويد آماده باش، صد در صد قرمز، بچه ها در محاصره هستند شما اين جا خوابيده ايد...
نوید شاهد فارس : شهيد محمد علي برزگر در سال ۱۳۴۲ در روستای محمد آباد ( از توابع آباده ) ديده به جهان گشود . در سه سالگی پدر را از دست داد .وی تحصیلات را تا مقطع دوم راهنمائي در آباده گذراند. تا قبل از انقلاب در کارگاه تراشکاري کار مي کرد و در زمان انقلاب همراه با دوستان جوان خود در فعاليت هاي مذهبي ، سياسي و تظاهرات و راهپيمائي ها شرکت میکرد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي و تشکيل سپاه و به دنبال تحميل جنگ نابرابر به ملت مسلمان ايران و شکل گيري بسيج مستضعفين به عضويت بسيج در آمد و در هسته هاي مقاومت شهري فعاليت چشم گيري داشت . چندين بار به جبهه جنگ رفت و در عمليات هاي متفاوتي شرکت کرد . سرانجام شهيد محمد علي برزگر در شامگاه پنج شنبه بیست و ششم خرداد ماه ۱۳۶۷ به فیض شهادت نائل آمد. روحش شاد.
بسم رب الشهداء
ًً شهادتت مبارک برادرم ً
سلام اي خواننده عزيز ! بگذار تا داستاني تلخ اما پر شور و هيجان از اين دل خسته از اين دل مشتاق به شهادت برايتان ناله کنم . تا يادمان هرگز از يادتان نرود .
آفتاب غروب کرد و شب مي خواست چادر سياهش را بر سر کشد . که ما غذا گرفتيم و دو نفري در سنگر کوچکمان نشستيم و خورديم . و بعد از کمي درد دل و از دردهاي زندگي براي يک ديگر سخن گفتن که هوا کمي سرد شد . خواستيم بخوابيم .
ما دو چنان عادت کرده بوديم که در بغل هم ديگر بخوابيم. غير از اين خوابمان نمي برد . ما دو هم چون دو بال يک کبوتر هم چون دو ستاره کوچک در آسمان بيکران خوابيديم . چون که از گلوله آر - پي - جي - به عنوان بالش استفاده کرده بوديم . بين سر من و خليل کمي فاصله افتاد که من با کلاهي زير سرم را صاف کردم تا به هم نزديک شديم و به خواب رفتيم . چه با صفا بود آن شب . چه کوتاه بود آن شب .
ساعت دو نصف شب بود که فرمانده آمد گفت: بلند شويد آماده باش، صد در صد قرمز، بچه ها در محاصره هستند شما اين جا خوابيده ايد . ما بلند شديم و تجهيزات بستيم . ديديم که هوا پر شده از تير رسام گلوله توپ - خمپاره - آر پي جي - گلوله تانک - منور و خلاصه عراقي ها از تمام تجهيزات بر عليه ما استفاده کرده بودند . در عين حال ضد حمله کرده بودند ولي ما نمي دانستيم و تماشا مي کرديم . دو ساعتي شد که ايستاده بوديم . که خليل آزادي رفت و در سنگر هادي و او را برداشت و آمدند در سنگر ما خوابيدند .
وقت نگهباني من شد ساعت 4 تا 5 صبح من نگهباني دادم وقت نگهباني خليل شد دست زدم به او گفتم برخيز وقت نگهباني تو شده، (ساعت 5 تا 6 ) چيزي نگفت دوباره تکرار کردم . به سختي سرش را از زير پتو بيرون آورد و گفت . علي خيلي خوابم مي ياد . هنوز اين جمله اش يادم هست . من چون او را خيلي دوست مي داشتم حاضر بودم تمام شب را به جاي او نگهباني بدهم . من جاي او ايستادم ساعت 5:30 دقيقه شد گفتم خليل . هادي بلند شويد نماز است . خليل در حال بي هوشي گفت باشه اما بلند نشد . هادي گفت ولمون کن بابا بگذار بخوابيم . من نماز را خواندم و چون جايم در سنگر خودم نبود به سنگر رسول و دائي اسماعيل رفتم در کنار آتش آن ها نشستم .
بعد 15 دقيقه اي بلند شدند نماز خواندند . صبحانه را با آن ها خورديم . تا اين که هوا روشن شد. دو ساعتي مي شد که نشسته بوديم که بچه ها گفتند تدارکات سيگار مي دهد . من ، هادي و خليل رفتيم که سيگار بگيريم . که با عکس العمل تند تدارکات چي مواجه شديم برگشتيم خليل خيلي ناراحت شد . که بعد هم حرفش را به تدارکات چي زد به دل نگذاشت. ما رسيديم به خاکريز من رفتم در سنگر نشستم و هادي ، خليل هم در بين ديگر بچه ها نشستند . من خوابيدم و به بچه ها گفتم اگر خبري شد مرا صدا بزنيد . يک دفعه بلند شدم ديدم که مي گويند آر - پي - جي زن ها بيايند جلو...
من سريع تجهيزات را بستم و در حين حرکت نگاهي در بچه ها کردم خليل را نديدم . چون او هم مانند ما آر - پي - جي مي زد . و من با خيال اين که خليل در حمله نيست رفتم . تير اندازي به جانب ما خيلي زياد بود ما در محاصره عراقي ها بوديم از دو طرف به ما شليک مي شد . در لحظه اول که رسيديم ، در محل که بايد حمله مي کرديم فرمانده ما شهيد شد . ما رفتيم جلو تا به جائي که 150 متري تانک هاي دشمن رسيديم . حدود پنجاه نفري بوديم آن جا مهمات به سختي به دست ما مي رسيد . در همين حال تانک های عراقي شروع کردند به جلو آمدن چون ما مهمات نداشتيم مجبور شديم چند صد متري عقب برگرديم که در حال عقب آمدن برادران از جمله برادر فرهمند يکي يکي تير مي خوردند چند کشته و زخمي هم داديم . من و رسول شورلي برادر فرهمند را حدود پانصد متري از مهلکه به عقب کشانديم . چون راه عبور خيلي زياد سخت بود و برادر شورلي هم ترکش خورد . و من تنها شدم ديگر نتوانستم فرهمند را به عقب بياورم .
من با تني خسته اما رواني شاد و روحيه اي عالي از پيروزي که به دست ما رسيده بود داشتم مي آمدم که ناگاه پوتين يک شهيد نظر مرا جلب کرد . يک دفعه نگاه به پوتين کردم يک دل گفتم پوتين خليل است . يک دل گفتم شهيد زياد است اما خيلي شبيه پوتين خليل بود . و چون پتو روي او کشيده بودند او را نشناختم . رفتم در سنگر، بچه ها پرسيدند پس بقيه کو، گفتم همه سالمن به جز فرمونده ما که شهيد شده، که ناگاه برادر اسماعيل شعباني گفت : اين جا هم برادر سيد خليل آزادي شهيد شد . حس کردم تلخ ترين سخن را شنيدم . خيلي سنگين بود . ديگر توانائي نماند که برگردم و جسد مشکوک را تماشا کنم . و بالاخره روزهاي سنگين من شروع شد . ولي من به خون آن شهيد قسم ياد کردم که رهرو راهش باشم هر آن چه دشوار باشد .
تاريخ حادثه صبح
13/9/1360 ( والسلام همسنگر ) .
13/9/1360 ( والسلام همسنگر ) .
انتهای متن/
منبع: پرونده فرهنگی ، مرکز اسناد ایثارگران فارس
نظر شما