نوید شاهد - مادر شهید "سیدخدابخش موسوی" در خاطره ای می گوید: «پسرانم کوچک بودند و به شدت به آنها وابسته بودم. روزی یکی از خویشاوندم برای فروش میوه ها تنها بود و کمکی نداشت، قرار شد پسر بزرگم برای کمک به او برود و...» متن کامل خاطره خودنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.

فرزندانم به فدای عشقی سوزان و با ارزش

به گزارش نوید شاهد فارس، شهید "سیدخدابخش موسوی" سوم خرداد سال 1340 در روستای توتستان ممسنی دیده به جهان گشود. تحصیلات خود را از 7 سالگی آغاز کرد و دوره ی ابتدایی و راهنمایی را در شهرستان نورآباد گذراند. پس از آغاز جنگ تحمیلی، آبان سال 1360 با تعدادی از دوستانش راهی جبهه شد. دوران آموزشی را گذراند و در عملیات طریق القدس شرکت کرد و مجروح شد. پس از چند روز استراحت مجدد به جبهه بازگشت و در عملیات رمضان شرکت کرد. در همان سال به خیل سبزپوشان سپاه پاسداران پیوست. خرداد سال 1364 موفق به اخذ مدرک دیپلم در رشته ی علوم انسانی شد.
سید خدابخش در عملیات های سرنوشت سازی همچون فتح المبین، فتح خرمشهر، طریق القدس، رمضان، محرم و والفجر ها، خیبر و قادر حضور داشت. او بعد از رشادت های فراوان، در عملیات قادر در منطقه ی غرب (اشنویه عراق) به عنوان فرمانده گروهان علی بن ابیطالب (ع) شرکت کرد. وی سرانجام 19 شهریور سال 1364 به شهادت رسید.

متن خاطره: فرزندانم به فدای عشقی سوزان و با ارزش

مادر شهید "سیدخدابخش موسوی" در خاطره ای می گوید: پسرانم کوچک بودند و به شدت به آنها وابسته بودم. روزی یکی از خویشاوندم برای فروش میوه ها تنها بود و کمکی نداشت. قرار شد پسر بزرگم برای کمک به او برود.

شب به خانه آن فرد رفت تا صبح زود همراه آن شخص جهت فروش میوه ها عازم شهر دیگر شود. آن شب به خواب نرفتم و بالاخره بلند شدم و پتو بالای سرم گرفتم، رفتم جلو خانه آن مرد و در زدم.

- گفتم غلام را می خواهم.

او گفت: چه کارش داری؟ - گفتم می خواهم در خانه خودش بخوابد. نمی خواهم شب خانه کسی بخوابد. شاید فردا در راه تصادف کند.

آن مرد گفت: یعنی شما نمی خواهید روزی پسرتان به سربازی بفرستید؟

گفتم: آن هم با خداست. پسرم را آن موقع شب به خانه برگرداندم. سالها گذشت و پسرانم بزرگ شدند و مردی برای خود شدند. یک روز آن مرد به خانه ما آمد. پسرش هم تازه به دنیا آمده بود و در گهواره بود، من گهواره را تکان می دادم. آن زمان خدابخش تازه به جبهه رفته بود.

آن مرد روبه من کرد و گفت: خدابخش کجاست؟

گفتم:رفته جبهه.

گفت: کو سید غلام؟

گفتم: رفته جبهه.

گفت: سید مصطفی؟

گفتم: آن هم جبهه است.

گفت: سید بزرگ کجاست؟

گفتم: رفته جبهه.

گفت:چطور حالا که بچه هایت در آن بلا و دود و آتش و خمپاره هستند طاقت می آوری و تحمل می کنی... بچه هایت در کنارت نباشد و خودت تنها بنشینی؟

گفتم: این صبر را خدا به من داده. می دانم برای کی و برای چه رفته اند ولی برای کار و میوه تو چرا از بین بروند؟

او گفت: والله که راست می گویی.

انتهای متن/
منبع: پرونده فرهنگی مرکز اسناد ایثارگران فارس

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده