خاطرات خواهر شهید «محمدرضا احمدیانی پیردوستی»؛
يکشنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۰ ساعت ۱۷:۴۴
خواهر شهید «محمدرضا احمدیانی پیردوستی» در بیان خاطرات برادرش می گوید: وقتی دوستانش حاضر به رفتن جبهه نشدند، فامیل به محمدرضا گفتند: حالا که هیچ کدام از دوستانت حاضر به رفتن نشدند تو هم نرو اما گفت: برای اسلام خونم به جوش آمده است و هیچ کس نمی تواند مانع از رفتن من شود.

به گزارش نوید شاهد لرستان، شهید محمدرضا احمدیانی پیردوستی پنجم تیر ۱۳۳۷، در روستای پیردوستی از توابع شهرستان دلفان به دنیا آمد. پدرش بگشیر و مادرش عنبرطلا نام داشت. تا چهارم ابتدایی درس خواند. بنا بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیستم بهمن ۱۳۵۹، در میمک توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به کمر و سر، شهید شد. پیکر او را در بهشت زهرای شهرستان زادگاهش به خاک سپردند.

برای اسلام خونم به جوش آمده است

خواهر این شهید گرانقدر در بیان خاطرات فرزند شهیدش می گوید:

با دوستانش قرار گذاشت که با هم به جبهه بروند. روز اعزام کم کم داشت فرا میرسید، محمدرضا هم به سراغ دوستانش رفت تا با هم اعزام شوند، اما هیچکدام از دوستانش حاضر به رفتن نشدند. افراد فامیل هم به محمد رضا گفتند: حالا که هیچ کدام از دوستانت حاضر به رفتن نشدند تو هم نرو اما گفت: برای اسلام خونم به جوش آمده است و هیچ کس نمی تواند مانع از رفتن من شود.

بیست روز از رفتن محمدرضا به جبهه گذشته بود. شب بیست و یکم ما به همراه چند نفر از مهمانان در خانه نشسته بودیم که صدای درب خانه بلند شد. یکی از بچه ها بی آنکه بداند گفت: محمدرضا پشت در است. در را باز کردیم و با تعجب دیدیم که محمدرضا است. او داخل شد و با تمام افراد خانه احوالپرسی کرد.

مهمان ها از او پرسیدند: از جبهه چه خبر؟ ایشان هم تا حدود ساعت 2 شب برای آنها از جبهه و اتفاقات آن جا تعریف کرد. پس از تمام شدن صحبتهایش به اتاق رفت و بعد از مدت کوتاهی پدرم گفت: او را صدا بزنید بیاید پیش مهمان ها، من به اتاق رفتم و دیدم که دارد لباسهای پدر و مادرم را در ساک خودش جا می دهد و گریه میکند. به او گفتم: پدر می گوید بیا پیش مهمانها، اما او در حالی که میگریست مرا بوسید و گفت تو برو من هم می آیم.

بیرون رفتم و به آرامی در گوش پدرم گفتم: محمدرضا دارد گریه میکند، پدر هم بلند شد و رفت پیش محمدرضا آنها دوتایی دست در گردن یکدیگر انداخته و با هم شروع کردند به گریه کردن، محمدرضا میگفت: پدر من دیگر بر نمیگردم حلالم کن! پدر هم گفت: اگر نیایی تکلیف من و مادرت چه میشود؟ نمیشود که نروی؟ اما محمدرضا در جواب گفت: صاحب و مراقب همه ی ما خداست. اوست که مرا به شما داده، پس اوست که از شما مواظبت میکند.

صبح از خواب بیدار شد و نمازش را خواند و ساکش را بست و با همه خداحافظی کرد و از همه حلالیت طلبید. در حالی که گریه میکرد زیر لب تکرار میکرد حلالم کنید. راهی مناطق جنگی شد. یک هفته بعد از این ماجرا غروب روز چهارشنبه از طریق رادیو  اعلام شد که محمدرضا احمدیانی از نورآباد به شهادت رسید.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده