نفت و روسری / خاطره ای از شهید علیرضا کیهان پور
يکشنبه, ۰۷ خرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۳:۵۹
مرد رو به مسافر بغل دستی اش که زنی میانسال بود کرد و گفت: این مملکت این همه نفت داره اونوقت باید مثل گداها زندگی کنیم. زن برآشفت و گفت : چی می گی شما؟ این مملکت به لطف شاه آباد شده...
نوید شاهد فارس: شهيد عليرضا کيهانپور در هفتم دی ماه 1338 در شهرستان فسا چشم به جهان گشود .
اتوبوس زوزه می کشید و جاده ی کم عرض تفتیده و گرم بندر عباس به شیراز را پشت سر می گذاشت. مرد رو به مسافر بغل دستی اش که زنی میانسال بود کرد و گفت: این مملکت این همه نفت داره اونوقت باید مثل گداها زندگی کنیم.
زن برآشفت و گفت : چی می گی شما؟ این مملکت به لطف شاه آباد شده.
همین جاده اگه شاه نبود هیچ وقت درست نمی شد. نباید نمک رو خورد و نمکدون رو شکست.
مرد ساکت شد و چیزی نگفت امام جوان کم سن و سالی که یک ردیف عقب تر نشسته بود با صدایی بلند گفت: به امید خدا شاه همین روزها سرنگون میشه و حکومت اسلامی درست می کنیم.
تاکافرا تکلیفشون توی این مملکت مشخص بشه .
زن ساکت نشست و جوابی نداد. مرد لبخند زد و زیر لب صلوات فرستاد...
وقتی اتوبوس وارد فسا شد . جوان از جا برخواست و در حال پیاده شدن به زن نگاهی انداخت . زن روسری گلدارش را از کیف بیرون آورده بود و آن را سر کرد.
حرفهایی که علیرضا در اتوبوس گفته بود، کلمه به کلمه ثبت شده بود. از اتوبوس پیاده شد، اما هنوز از گاراژ خارج نشده بود که سنگینی دو دست را بر شانه هایش احساس کرد.
چند دقیقه بعد خودش را روبروی ساختمان شهربانی دید. یکی از مامورها با عصبانیت گفت. به اعلیحضرت فحش می دهی ؟ حقت را کف دستت می گذارم احمق،
علیرضا پوزخندی زد و گفت: مرده شور اعلی حضرتت را ببرد که مامورانی با تربیتی مثل شما دارد.
نیم ساعت بعد باز جویی شروع شد ولی هر کار کردند نتوانستند از او اعتراف بگیرند.
انتهای متن/
منبع: کتاب سری به خانه خورشید ، نویسنده بیژن کیا
وی از همان آغاز تحصيل در مدرسه ابتدايي اوحدي قديم به عنوان دانش آموزي فعال شناخته مي شود که تلاش و مجاهدت جهت ياري و دستگيري دانش آموزان محروم و مستضعف در انديشه اين قالب ساده و پاک جوان مي زند .
با به پايان رساندن دوران ابتدايي و راهنمايي وارد هنرستان کشاورزي مي شود و ديپلم خود را با موفقيت به پايان مي رساند .
پس از شروع جنگ تحمیلی علیرضا از طريق بسيج ثبت نام نمود و راهي جبهه شد و در عمليات هاي مختلف شرکت کرد و سرانجام در بیستم فروردین ماه ۱۳۶۲ به شهادت رسيد. روحش شاد.
زن برآشفت و گفت : چی می گی شما؟ این مملکت به لطف شاه آباد شده.
همین جاده اگه شاه نبود هیچ وقت درست نمی شد. نباید نمک رو خورد و نمکدون رو شکست.
مرد ساکت شد و چیزی نگفت امام جوان کم سن و سالی که یک ردیف عقب تر نشسته بود با صدایی بلند گفت: به امید خدا شاه همین روزها سرنگون میشه و حکومت اسلامی درست می کنیم.
تاکافرا تکلیفشون توی این مملکت مشخص بشه .
زن ساکت نشست و جوابی نداد. مرد لبخند زد و زیر لب صلوات فرستاد...
وقتی اتوبوس وارد فسا شد . جوان از جا برخواست و در حال پیاده شدن به زن نگاهی انداخت . زن روسری گلدارش را از کیف بیرون آورده بود و آن را سر کرد.
حرفهایی که علیرضا در اتوبوس گفته بود، کلمه به کلمه ثبت شده بود. از اتوبوس پیاده شد، اما هنوز از گاراژ خارج نشده بود که سنگینی دو دست را بر شانه هایش احساس کرد.
چند دقیقه بعد خودش را روبروی ساختمان شهربانی دید. یکی از مامورها با عصبانیت گفت. به اعلیحضرت فحش می دهی ؟ حقت را کف دستت می گذارم احمق،
علیرضا پوزخندی زد و گفت: مرده شور اعلی حضرتت را ببرد که مامورانی با تربیتی مثل شما دارد.
نیم ساعت بعد باز جویی شروع شد ولی هر کار کردند نتوانستند از او اعتراف بگیرند.
انتهای متن/
منبع: کتاب سری به خانه خورشید ، نویسنده بیژن کیا
نظر شما