خاطره ای از شهید بهروز بازیار (2) / خواستگاری
دوشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۶ ساعت ۰۱:۰۶
بار چندمي بـود كـه بـه جبهـه اعزام ميشد. ديشب با بابا حاجي و ننه جان و بقيه طايفـه، رفتـه بودنـد خواسـتگاري وشيريني خورده بودند.
لازم به ذکر است وابستگان خانواده بازیار شهیدان زیادی را تقدیم اسلام کردند که شهید بهروز بازیار اولین شهید در خانواده و خاندانش می باشد.
خواستگاری
بار چندمي بـود كـه بـه جبهـه اعزام ميشد. ديشب با بابا حاجي و ننه جان و بقيه طايفـه، رفتـه بودنـد خواسـتگاري وشيريني خورده بودند.
- خوب آقا داماد! ان شاء ا... كي ميخواهيد زندگي را شروع كنيد؟
- اگر خدا بخواد وقتي از اين سفر جبهه برگشتم.
و همه چيز به همين جملة پاياني بهروز ختم شـد و همـه چـشمها نگـران بازگشت او... .
بعد از انقلاب و شروع جنگ، فرصت سر خاراندن هـم نداشـت. هـر روزيك جا و هر روز مشغول يك كار. وقتي به او ميگفتند: بهروز! پس زندگي چـي؟!
ميگفت: خدا بزرگه!
چند بار فرستاده بود خواستگاري، ولي اغلب خانواده ها بـا وجـود موافقـت ضمني، چون پاسدار بود به او زن نميدادند. آخر، زمان اوج آوردن شهدا بـود.
هر روز صداي گريه و شيون از يكي از خانه هاي كازرون بلند ميشد.
ولي اينها چيزي نبود كه خاطرش را آزار دهد.بهروز دنبال چيـز ديگـري بود…
خاطره 2
-برادر بازيار! ملاقاتي داري!
صداي برادر اميدي بود كه رشته افكار بهروز را بريد.
بـرادرِ بزرگتـر بهـروز، حـاج رمـضان، بهمـراه زن داداش آمـده بودنـد بـراي خداحافظي.
- براي انتقال شما يك هواپيماي 747را تغيير كاربري داده اند. فكر كنم عمليـات در پيش داريد. مراقب خودت باش.
يادش نميرفت كه داداش، سال 42عازم سفر بود تعدادي از كتابهـايش را در كازرون جا گذاشت. علي و بهروز هـم از سـر كنجكـاوي كتابهـا را نگـاه ميكردند كه ناگهان كتاب خاصي نظرشان را جلـب كـرده بـود. رسـالة امام خميني!
در بازگشت، حاج رمضان بسيار متعجب شده بود، وقتي كه عكـس قـاب شده امام را روي ديوار اتاق بچه ها ديده بود. همان عكسي كه اول رساله چـاپ شده بود!
داداش و زن داداش منتظر بازگشت بهروز و مراسم عروسي بودنـد. ولـي به دل هر دو، برات شده بود كه اين سفر آخر بهروز است.
همان روز، بچه ها را بعد از 5 ،4ساعت معطلي، آوردند فرودگـاه و انتقـال دادند به دزفول...
انتهای متن/
منبع: کتاب عروس شهادت ، نویسنده مریم بازیار
نظر شما