خاطره خودنوشت شهید "حسين رنجبر اسلام لو" «2»
شهید "حسين رنجبر اسلاملو" در دفتر خاطرات خود می نویسد: « عصر جهت گشت در پادگان از خوابگاه بيرون آمدم به اتفاق برادر ابوالحسن زاده گشتی زديم و كمی هم واليبال بازی كرديم. پس از آن...» متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
شب عاشورای 1361 شور و حال وصف ناپذیر میان رزمندگان
 

به گزارش نوید شاهد فارس، شهید "حسين رنجبر اسلام لو" یکم شهریور سال 1339 در شیراز دیده به جهان گشود. تحصیلات خود را از 7 سالگی آغاز کرد. او هوش بالایی داشت و در مدرسه بسيار موفق بود. سال 1357 موفق به اخذ ديپلم شد. 
حسین از اولين نفراتی بود که در سپاه پاسداران مشغول خدمت شد. با وجودی که در اداره برق پیشنهاد کار برای او شده بود، اما سپاه را انتخاب کرد. با شروع درگیری در  غرب کشور راهی کردستان شد.
 
پس از بازگشت از کردستان با سمت فرمانده عمليات سپاه شيراز به خدمت ادامه داد و به مبارزه با اشرار و منافقين پرداخت. سال 1359 ازدواج کرد که ثمره آن پيوند دو فرزند بود. با آغاز جنگ تحمیلی راهی جبهه جنگ شد و سرانجام 10 آبان سال 1361 مصادف با 14 محرم الحرام به شهادت رسید.
 
متن خاطره خودنوشت: 600 نفر از رزمندگان کرمان

 12آبان ماه 1360 صبح ساعت 5 همه بيدار شدند نماز را خواندیم و تا ساعت 6 به ذكر خدا و سينه زنی مشغول شديم. سپس قدری دراز كشيديم و باران شروع به باريدن گرفت و به همين خاطر اغلب بچه ها تا ساعت 9 خواب بودند.

سپس جهت صبحانه به محل غذاخوری رفتيم و بعد هم به جايگاه خود برگشتيم و تا موقع نماز ظهر بچه ها به باز و بسته كردن اسلحه و چيزهايی از اين قبيل پرداختند موقع نماز همگی به طرف صف نماز جماعت به راه افتاديم يادآور شوم كه حدود 600 نفر از بچه های كرمان هم به ما اضافه شده بودند كه در محل نزديك ما جا داده شدند.

 لشكر 92 زرهی
 پس از نماز به طرف غذاخوری رفتيم. در صف غذا بوديم كه برادر منفرد گفت بچه ها را جمع كن كه اتوبوس آماده است. بعضی غذا خورده و بعضی ها نخورده به طرف جايگاهمان حركت كرديم و وسايلمان را در اتوبوس گذاشتيم و اتوبوس ساعت یک بعد از ظهر آماده حركت بود. ساعت نزديك دو بود كه به محل جديدی كه لشكر 92 زرهی بود رسیديم.

گشت در پادگان

ابتدا يك محل برای استراحت بود. عصر جهت گشت در پادگان از خوابگاه بيرون آمدم به اتفاق برادر ابوالحسن زاده گشتی زديم و كمی هم واليبال بازی كرديم. پس از آن برادر منفرد را ديدم كه نيروهای جديدی را به پادگان آورده بود كه از بسيج بودند و برای آن ها جا معین می شد. سپس با برادر منفرد با ماشين به داخل شهر رفتيم. اول به مدرسه دكتر حسابي سپس به مدرسه ديگری و خلاصه به چند جا سر زديم هم برای تداركات بچه ها هم براي شام و ساير چيزها كه به سختي توانستيم ساعت 21:30 شام را بياوريم و تا ساعت 23:30 در حال تقسيم كردن بوديم سپس خوابيديم.

قسمت 3 خاطره خودنوشت

انتهای متن/
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده