خواهر شهید مجید شهریاری از برادر خود چنین میگوید: احترام مامان و بابا برای او اهمیت داشت. با اینکه سرکلاس تماس کسی را جواب نمیداد؛ هر بار مامان به او زنگ میزد حتی وسط کلاس درسش هم جواب او را میداد.
کد خبر: ۴۵۱۱۳۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۲/۲۲
خاطراتی از شهید سید جمال احمد پناهی
سید جمال بود بلند شد دست دادیم و احوالپرسی، می خندید و از شب سختی که گذرانده بود می گفت از آتش دشمن، از تلاش بچه ها، خیلی سرحال بود نمی دانم چقدر طول کشید خداحافظی کردم و از او دور شدم در حالی که برایم دست تکان می داد. ساعتی نگذشته بود که خبر دادند سید جمال شهید شده یکه خوردم و متاثر، آخر ما از یک محله و مسجد بودیم لحظات آخر را در ذهنم مرور می کردم خوشحالی سید جمال بی دلیل نبود او می دانست لحظات آسمانی شدن نزدیک شده است.
کد خبر: ۴۵۰۶۶۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۲/۱۹
خاطرات
افسوس که نمی توانم صحنۀ این جبهه را برای شما توصیف کنم درست است که شما همه جبهه بوده اید تمامی این مسائل را بهتر و واضح تر از من می دانید و لیکن این بار جبهه اوج دیگری دارد اینجا آنچنان صدای العفو با سوز و شوق عشق است که دیگر برادران را از جا بلند می کند و بسوی عشق یار و گفتن اللهم اغفر للمؤمنین می کشاند.
کد خبر: ۴۵۰۵۸۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۲/۱۸
نویسنده: علیرضا رعیت حسن آبادی
با خودش گفت: به این میگن خوش شانسی حالا خودم رو میزنم به مریضی، بعد با این آمبولانس تا اردوگاه با خیال راحت می رم. لااقل امروز را از شر اون اتوبوس قراضه راحت باشم.آره!
خندید. باید هم می خندید. مثل تشنه ای بود که در بیابان جرعه ای آب بیابد. در همین افکار بود که سرباز عراقی دسته ای اسیر را با فحش و کتک به سمت ماشان آورد. یکی یکی سوارشان کرد. باتعجب از حمید که از بچه های آسایشگاه خودشان بود پرسید: مگه یک آمبولانس چقدر جا داره که یارو داره زرت زرت جا میکنه؟
حمید نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. خنده اش که تمام شد گفت: چی؟ آمبولانس؟زکی...
رودست خوردی پسر! این ماشینی که الان توش نشستیم آمبولانس نیست؛ ماشین شکنجه ست.
کد خبر: ۴۵۰۴۸۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۲/۱۵
خاطراتی از شهید محمد علی تک
چند روز پس از بازگشت، شهيد كه خود را مهياي سفر به جبهه مي كرد مجدداً نزد مادر رفته و مي گويد در مورد آن قضيه كه گفتم ازدواج من منظور خاصي نداشتم مگر اينكه تكليف را از گردن خود برداشته و به گردن شما بياندازم و با دين كامل از دنيا بروم. نمي دانيم در زيارت امام هشتم بر او چه گذشته بود كه اينگونه خود را مهياي سفر مي كرد آري محمدعلي سفر كرد سفري طولاني كه 13 سال گذشت تا آنگونه كه خود مي خواست مفقودالاثر شود و تنها استخوان هاي بدنش خبر پرواز او را براي ما بياورند
کد خبر: ۴۵۰۰۴۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۲/۰۷
همسر شهید التماسعلی تاران از خاطرات خود با این شهید چنین میگوید: فهميدم چرا اين حرف ها را زد، آخر بعد از شهادتش ديگر هيچ اميدي نداشتم بقدري افسرده و ناراحت بودم كه مدتها خودم و بچه ها از خانه بيرون نرفته بوديم با اينكه پيشمان نبود اما نگرانمان بود.
کد خبر: ۴۴۹۸۳۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۲/۰۵
عل برادر شهید مظاهر علیمحمدی از برادر خود چنین خاطره گویی میکند: او در زمانی پا به دنیای هستی گذاشت که پدرش در آن دوران، با زحمات فراوان لقمه نانی حلال ( به وسیله کار وفعالیت های شبانه روزی درآسیاب های سنتی آن زمان) به دست آورده و زندگی ساده ای را با تنها همسر خود سپری می کرد .
کد خبر: ۴۴۹۵۶۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۲/۰۱
خاطراتی از شهید رضا کاتبی
هنگامی که رضا به مرخصی آمده بود شب موقع خواب رسید و روی زمین خوابید. من به او گفتم مادرجان رضا چرا روی زمین خوابیدی، گفت: مادر دوستان من در جبهه روی خاک و سنگ می خوابند اگر من در اینجا روی تشک با راحتی بخوابم در پیش آنها شرمنده میشوم پس بهتر است این جا هم روی زمین بخوابم تا وقتی که به جبهه رفتم وجدانم ناراحت نباشد و آنجا هم بتوانم به راحتی بخوابم.
کد خبر: ۴۴۹۱۷۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۱/۲۷
مادر شهید جمشید بیگدلی از فرزند برومند خود چنین روایت میکند: بهش گفتم جمشید دوست دارم عید امسال تو هم کنارم باشی.می گفت مامان مطمئن باش من تا سه روز قبل از عید کنارتم. بعد از کلی حرف زدن انقدر بالای سرش بودم تا خوابش برد.
کد خبر: ۴۴۹۱۳۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۱/۲۸
مادر شهید محرمعلی صالحی از فرزند برومند خود چنین میگوید: برای رفتن به جبهه از ترس اینکه من اجازه ندهم دو نفر از دوستانش را به عنوان سپاهی به خانه فرستاده بود و به آنها گفته بود یک جوری از مادرم اثر انگشت بگیرید او سواد ندارد. نمی فهمد رضایت نامه است.
کد خبر: ۴۴۹۰۵۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۱/۲۵
خاطراتی از شهید محسن احمدزاده
رفتم بیرون که نان بگیرم. نانوایی بسته بود. جلوی خانه به محسن برخوردم. با موتور از راه رسیدم.
گفتم:مادرجان! نانوایی بسته است، می ری یک جای دیگه چند تا نون بگیری؟. گفت: آره، چرا نمی رم؟. در را باز کردم و موتور را داخل حیاط گذاشت.گفتم: مگه نمی خوای بری نون بگیری؟.
گفت: چرا می رم اما پیاده».گفتم: چرا با موتور نمیری؟.گفت: «موتور بیت الماله».کیسه را از من گرفت و رفت.
کد خبر: ۴۴۸۷۷۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۱/۲۴
خاطراتی از شهید محمد حسن پریمی
من يك بسيجيام، رهبرم را دوست دارم اسلام را دوست دارم،ميدوني اگر من و امثال من نرن هزاران پيرزن و پيرمرد ديگر از بين ميروند و در حالي كه اشك صورت سفيدش را نمناك ميكرد. خود را در آغوش برادر انداخت و گفت: مانعم نشو داداش من خوانده شدم و به آسمان نگاه كرد و گفت: به كرانه آبي خدا خوانده شدم.
کد خبر: ۴۴۸۶۴۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۱/۱۸
خاطره هایی از شهید حسین عسکری
یاران همه سوی مرگ رفتند بشتاب که تاز ره نمانی
ای خون حماسه در رگ دین برخیز نماز خون بخوانیم
کد خبر: ۴۴۸۴۴۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۱/۱۶
شهیده ام هانی حیدری بیست و هفتم آذر ١٣١٣ ، در روستای خیرآباد از توابع شهرستان ابهر به دنیا آمد.
کد خبر: ۴۴۷۶۰۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۱/۰۷
یادمان سی و دومین سالروز شهادت 70 دانش آموز زنجانی
رحیم حاج میری در خاطرات خود از روزهای بمباران مدرسه کوچه بینش چنین روایت میکند: هر کس به سمتی میدوید تا از اقوام خود خبری به دست آورد. دوچرخه کبوتر نشانم را برداشته و در میان همهمهی مردم به سمت دودی که از انفجار برخواسته بود راهی شدم.
کد خبر: ۴۴۷۳۱۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۱/۰۱
علیرضا نوری از دانشآموزان سال 1365 در خاطرات مربوط به بمباران خود میگوید: دلم گواه بد میداد و دلشوره گرفته بودم لحظاتی نگذشته بود که از رادیو شنیدم که میگفت شهر زنجان آماج حملات بمباران دشمن قرار گرفته و تعدادی از مدارس دخترانه و پسرانه زنجان مورد حمله هواپیماهای دشمن قرار گرفته است .
کد خبر: ۴۴۷۳۰۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۱/۰۲
صبح خاطره «بچههای کوچه بینش» صبح روز دوم بهمن ماه 97 همزمان با سالروز واقعه بمبارانهای مراکز آموزشی و مسکونی سال 1365 برگزار میشود.
کد خبر: ۴۴۷۳۰۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۱/۰۲
مصطفی جلدی یکی از رزمندگان استان زنجان در خاطرات خود میگوید: شهادت علیرضا برایم قابل باور نبود.تا ماه ها بعد از شهادتش گریه میکردم و آرام و قرار نداشتم.علیرضا رفت و تکه ای از وجود مرا با خود برد.
کد خبر: ۴۴۷۱۲۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۰/۳۰
روایتی خواندنی از مادر گرامی شهید «مهدی امینی» منتشر شد
در خانه را زدم ديدم كه آقا مهدی در را باز كرد و روی تخت نشست و گلها دسته دسته می كرد و در رودخانه می انداخت و به من گفت جايم بسيار خوب است به مادرم بگويد اين قدر بی تابی نكند من هميشه به فكر او هستم و هميشه كنار او هستم اين قدر نگران نباشد.
کد خبر: ۴۴۷۰۴۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۱/۱۰
سی و پنجمین محفل معنوی «بر بال خاطره»؛
سی و پنجمین محفل معنوی «بر بال خاطره » بزرگداشت شهید «سید مجتبی علمدار» روز پنجشنبه 27 دی ماه 97 در بابل برگزار می شود.
کد خبر: ۴۴۶۸۲۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۰/۲۵