خاطرات شهدا - صفحه 13

navideshahed.com

برچسب ها - خاطرات شهدا
خاطرات شهيد «تيمور بارانی بيرانوند» به نقل از مادر شهيد؛
مادر شهید «تیمور بارانی بیرانوند» درخصوص خاطرات فرزند شهیدش می‌گوید: من مخالف رفتن او به جبهه بودم ولی او با اصرار توانست به جبهه برود.
کد خبر: ۵۸۳۰۹۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۰/۰۸

هم‌رزم شهید «حسین چلوویان» نقل می‌کند: «‌می‌گفت: با اینکه گناهکاریم، اما خدای مهربان باز هم به ما لطف داره و نعمت خودش رو از ما نمی‌گیره. بعد می‌گفت: دوست دارم گمنام باشم.»
کد خبر: ۵۸۲۹۴۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۰/۰۸

«از کربلای ۴ تجربه اندوختیم و خیلی درس‌ها به ما داد. یکی اینکه پی بردیم که هر چقدر بدن‌سازی و آموزش‌های آبی و خاکی را با بچه‌ها کار کنیم، اثر مثبتی دارد ...» ادامه این خاطره از جانباز «حمزه‌علی قربانی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۸۲۹۳۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۰/۰۶

«پنج یا شش روز به عید سال ۱۳۶۱ مانده بود. ساعت ده شب شهید بابایی به منزل ما آمد و مقداری طلا که شامل یک سینه ریز و تعدادی دستبند بود به من داد و گفت: فردا به پول نیاز دارم. این‌ها را بفروش ...» ادامه این خاطره از همرزم شهید سرلشکر خلبان «عباس بابایی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۸۲۹۱۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۰/۰۹

برگی از خاطرات سید آزادگان؛
«وقتی به ایشان گفتند «کان عندی فلوس من حردان»، نزد من مقداری پول از روستای حردان است. آن پیرمرد دست‌ها را به سوی آسمان بالا برد و شروع کرد به گریه کردن و شکرگزاری از خداوند. مادر ایشان که حدود صد و ده سال سن داشت، خود را روی زمین به جلو کشاند ...» ادامه این خاطره از سید آزادگان، شهید «حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۸۲۹۱۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۰/۱۱

برگی از خاطرات شهید مدافع حرم «چگینی»؛
«الیاس آرام جواب می‌دهد سلام کبلاعلی چرا این‌قدر داد می‌زنی مگه نمی‌بینی همه خوابیدند. کبلاعلی به سرعت به او نزدیک می‌شود به پایین شلوارش اشاره می‌کند و می‌گوید این‌ها چیه از خودت آویزون کردی؟ ...» ادامه این خاطره از شهید مدافع حرم «الیاس چگینی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۸۲۹۱۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۰/۱۰

برگی از خاطرات شهید رئیس‌جمهور «رجایی»؛
«وقتی می‌خواست برگردد راننده به احترام ایشان در عقب ماشین را باز کرد تا آقای رجایی سوار شود. ایشان نه تنها سوار نشد، بلکه در عقب ماشین را هم بست ...» ادامه این خاطره از شهید رئیس‌جمهور «محمدعلی رجایی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۸۲۹۰۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۰/۱۳

«یادم است که به دختر بزرگم فاطمه که تازه به کلاس اول رفته بود، قرآن یاد داده بود و می‌گفت اگر یاد بگیری و برای بابا قرآن بخوانی، برایت النگو می‌خرم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «مصطفی حق‌شناس» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۸۲۹۰۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۱/۰۳

همسر شهید «قدرت بابا»:
«تلاش کردم با گفتن جملاتی مانند تحمل دوری‌اش را ندارم و نمی‌توانم بدون او دوام بیاورد، از رفتن به جبهه منصرفش کنم، اما نشد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «قدرت بابا» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۸۲۸۷۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۰/۰۵

«بی‌سیم‌چی پایگاه که بچه تهران بود موج بی‌سیم را با موج رادیو هماهنگ کرده بود. وقتی که با بی‌سیم صحبت می‌کرد در رادیو پخش می‌شد ...» ادامه این خاطره از رزمنده دفاع مقدس «عباس مرادی» در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۸۲۸۲۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۰/۰۴

«روز بعد از تصرف ارتفاعات یعنی سیزده آبان 62 مصطفی در اثر اصابت گلوله به شکمش شهید شد و نهایتا عملیات والفجر 4 درحالی ‌که بخش بزرگی از ارتفاعات کانی مانگا آزاد شده بود، پایان یافت ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید دانش‌آموز «سید مصطفی حاجی‌میری» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۸۲۸۱۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۰/۰۴

«خانواده‌ام مصمم بودند ما را از خانه پدری علی خارج کنند و دنبال راه و چاره، روز و شب نداشتند تا اینکه در همین ایام و بر اثر اتفاقی، مادرم بیمار شد و به بهانه اینکه فرزند بزرگ خانواده هستم و باید بروم بیمارستان و از مادرم مراقبت کنم، من و بچه‌هایم به خانه پدر و مادرم بازگشتیم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات همسر شهید «علی‌کرم چگینی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۸۲۷۲۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۰/۰۳

«دیدم در پارکینگ ساختمان که حاج‌آقا در آن سکونت داشت، باز شد و یک نفر دارد ماشین حاج‌آقا را هل می‌دهد و از پارکینگ خارج می‌کند. من ابتدا فکر کردم سارق است سریع خودم را به کوچه رساندم ...» ادامه این خاطره را از سید آزادگان، شهید «حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد» همزمان با سالروز این شهید بزرگوار در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۸۲۷۱۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۰/۰۳

خواهر شهید «علی‌‏محمد تمدنی» نقل می‌کند: «می‌خواستم بگویم: می‌ترسم دیگه زنده نبینمت. گفت: گریه نکن. من همیشه زنده‌ام. هیچ‌وقت نمی‌میرم. درست می‌گفت. رفت و بعد از سه روز شهید شد.»
کد خبر: ۵۸۲۶۷۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۰/۱۷

قسمت دوم خاطرات شهید «محمود جهان‌شیر»
برادر شهید «محمود جهان‌شیر» نقل می‌کند: «بهش گفتم: تو چطور تونستی تیربار به اون سنگینی رو حمل کنی؟ گفت: با فرستادن صلوات. گفتم: راستی، نفهمیدم تو که تشنه بودی چرا آب نخوردی؟ گفت: این یک چیزی بود بین من و عموی بچه‌های کربلا.»
کد خبر: ۵۸۲۵۴۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۰/۰۸

قسمت نخست خاطرات شهید «محمود جهان‌شیر»
پدر شهید «محمود جهان‌شیر» نقل می‌کند: «در یک اتاق تاریک و در بسته به نماز می‌ایستاد. می‌گفتم: سر نماز چه کار می‌کنی که باید توی یک اتاق در بسته باشی؟ گفت: به جز خوندن نماز و قرآن کاری نمی‌کنم، اما وقتی تنهام، خدا رو بیشتر احساس می‌کنم.»
کد خبر: ۵۸۲۵۴۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۰/۰۵

برادر شهید «ابوالفضل ابراهیمیان» نقل می‌کند: «به هیچ‌کس نگفته بود که پاش ترکش خورده. فقط به همسرم گفته بود: من مزه شهادت را چشیدم.»
کد خبر: ۵۸۲۵۳۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۰/۰۹

قسمت دوم خاطرات شهید «علی‌اصغر ابراهیمی‌ورکیانی»
هم‌رزم شهید «علی‌اصغر ابراهیمی‌ورکیانی» نقل می‌کند: «شب عروسیش بود. یک ورق کاغذ از جیبم درآوردم و روی آن نوشتم: فردا اعزام است. یکی از بچه‌ها آن را به علی‌اصغر رساند. در جواب برایم نوشت: اگر فردا اعزام است، من هم حنظله هستم.»
کد خبر: ۵۸۲۵۲۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۰/۰۵

قسمت اول خاطرات شهید «علی‌اصغر ابراهیمی‌ورکیانی»
همسر شهید «علی‌اصغر ابراهیمی‌ورکیانی» نقل می‌کند: «یکی از دوستان قزوینی‌اش به نام علی اسماعیلی شهید شده بود. علی‌اصغر تکه‌ای از لباسش را برای تبرک آورد و در آلبوم عکسش گذاشت و گفت: اگه خدا خواست و من شهید شدم، دوست دارم با خودم ببرمش.»
کد خبر: ۵۸۲۵۲۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۰/۰۴

برگی از خاطرات دفاع مقدس؛
«بعد از گفتن بسم‌الله چشمان خود را بست و پیشانی بند سبزی را برایم برداشت که روی آن نوشته شده بود یا ابوالفضل (ع). آن را بوسید و به پیشانی من بست. بعد نوبت من شد. چشمان خود را بستم و با دستی لرزان یک پیشانی بند برداشتنم ...» ادامه این خاطره از محمود قنبری را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۸۲۰۵۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۰/۱۶