خاطره ی خود نوشت از دوران کودکی شهید رضا سلیمی کوچی / امداد غیبی
يکشنبه, ۱۸ تير ۱۳۹۶ ساعت ۱۳:۱۲
کلاغ ها آسمان را به قار قار گرفته بودند. من در وجودم احساس مرگ مي کردم .پيش خودم مي گفتم الان گرگ ها مرا خواهند خورند. جانوران کوهي که از گرسنگي حال راه رفتن را نداشتند در گوشه و کنار ديده مي شدند...
نوید شاهدفارس : شهید رضا سلیمی کوچی در دهم مرداد ماه 1334 در سعادت شهر مرودشت دیده به جهان گشود. تحصیلاتش را تا مقطع نهم گذراند و سپس ترک تحصیل کرد . پس از آغاز جنگ تحمیلی از طریق ارتش به جبهه اعزام شد و در جبهه های شوش - اهواز - الله و اکبر و بستان حضور داشت. وی در همان سالها ازدواج کرد و ثمره ازدواجش دو فرزند بود. شهید رضا سلیمی کوچی سرانجام در ششم فروردین ماه 1361 با اصابت ترکش به شکم در شوش خوزستان به شهادت رسید. روحش شاد.
در يک روز سرد زمستانی که برف همه جا را پوشانده بود ولي آسمان لخت و سرد، برف ها را به زمين چسبانده و آب ها را يخ زده بود . پدرم براي آوردن هيزم به کوه رفت .
من که تازه چهارسال داشتم به دنبال پدر به سوي کوه حرکت کردم نزديک هاي شهر بود که به کوهپايه رسيدم .گودال هايي که پر ازیخ از جلو چشمم مي گذشت .من پس از مدتي راهپيمايي آن قدر سردم شد که دیگر نتوانستم از جایم حرکت کنم. گوشهایم چون خون از سرما قرمز شده بود باد چون شيپور جنگ مرا به نبرد مي طلبيد .
کلاغ ها آسمان را به قار قار گرفته بودند. من در وجودم احساس مرگ مي کردم .پيش خودم مي گفتم الان گرگ ها مرا خواهند خورند. جانوران کوهي که از گرسنگي حال راه رفتن را نداشتند در گوشه و کنار ديده مي شدند .در همين موقع بود که ساعت مرگ من فرا رسيد ولي نمي دانم چه چيزي مرا از مرگ رهانيد .در اين موقع پلنگي که در نزديکي آن کوه لانه داشت با راهي که من در وسط آن نشسته بودم رو به پايين آمد من که ديگر دست و پاي فرار نداشتم گفتم الان است که به من مي رسد و مرا مي خورد .در اين موقع قلبم چون صداي آسمان به صدا در آمد و روحم چون مرغ هاي هوا مي خواست به پرواز بنشيند .در اين وقت بود که به بدنم لرزشي دست داد و من نفهميدم که چه طور شدم .موقعي که چشم باز کردم ديدم که در بيمارستانم و در اطراف من پدر و مادر و خاله هايم و چند تن از هستند . و در آن موقع پاسي ازشب مي گذشت پدرم اين طور تعريف مي کرد: هنگامي که از هيزم برگشتم ديدم در کنار سنگي بچه اي يخ زده بي جان شده است او را برداشتم دیدم پسرم است . فورا او را به بيمارستان بردم ...
از اين ها بگذريم . موقعي که من به دنبال پدرم از خانه بيرون آمدم با پاي برهنه حدود مسافت 2کيلومتر را با آن یخ زدگي پيموده بودم .
مادرم تمام شهر را به دنبال من گشته بود به خيال اين که من به خانه خاله هايم رفته ام و با اين که به خانه کسي رفته ام به دنبال من مي گشته است . خلاصه کلام من در آن سن در آن سرما و در آن روز سرد برفي با پاي برهنه به اميد اين که پدرم مرا به کوه مي برد از دنبال او به راه افتادم و خلاصه بعد از مدتي خود را در بيمارستان ديدم .
انتهای متن/
منبع: پرونده فرهنگی ، مرکز اسناد ایثارگران فارس
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار : ۰
در انتظار بررسی : ۱
انتشار یافته: ۱
رضا سلیمی دایی من بود