عملیات در تنگه ابوغریب / خاطره خودنوشت شهيد فتح اله مير غفاری (2)
جمعه, ۲۰ مهر ۱۳۹۷ ساعت ۱۱:۲۷
در غروب 20 فروردین 1361 در خط اول جبهه بردند آن جبهه تنگه ابوغريب نام داشت و در ارتفاعات و تپه هاي بلندي مستقر شده بود که آن تپه ها در ارتفاعات تيشه مي گفتند شب اول که رسيديم آماده باش دادند ...
نوید شاهد فارس: شهيد فتح اله مير غفاری در سال 1341 در روستای گاوکشک ديده به جهان گشود . تحصیلات
ابتدايي را در زادگاهش ، راهنمايي را در مدرسه کوروش کازرون و دبيرستان را
در مدرسه شاکر در رشته علوم انساني ادامه داد . با
شروع جنگ تحميلي با وجود قبولي در آزمون تربيت معلم درس را رها کردو به جبهه رفت در آنجا
با توجه به سوابق مبارزاتي و تحصيل به عنوان رابط عقيدتي و سياسي گردان
فعاليت داشت.
فتح الله پس از شنیدن خبر شهادت برادرش (حجر مير غفاري) در حالي که
عده اي از اقوام در پي گرفتن معافيت و يا انتقالي براي شهيد بودند با
ناراحتي و مخالفت او مواجه شدند و در جواب به آنها می گوید که بايد من هم
راه برادرم را دنبال کنم و پس از پنج ماه از شهادت برادرش وي نيز در تاريخ 15 مهر ماه 1361 در
منطقه عملياتي پاسگاه زيد در حالي که به گفته همرزمانش در حال گفتن اذان
مورد اصابت ترکش خمپاره در ناحيه ران قرار مي گيرد و به درجه رفيع شهادت
نائل مي گردد .
(خاطره خودنوشت)
ساعت پنج ربع کم بود که من تنگ ابوالحيات پياده شدم و هوا خيلي تاريک و باران مي زد من شروع به دويدن و راه رفتن کردم و در ساعت 5/6 به خانه رسيدم و از راه ديوار به توي حيات پريدم و مادرم مرا ديد و پدرم هم بيدار بود و بقيه اعضاي خانواده بيدار شدند و در ساعت 8 بود که داداش کوچکم عوض هم از کوار آمد و پرس سربازي و ارتش به من مي کرد و فرداي آن روز به علفبري پاياب رفتم و سه روز به خار جمع کردن باغ رفتم من در اين روزها هميشه ناراحت و افسرده بودم و دردم و گرفتاريم اين بود که زود از اين ده به بيرون برويد و به صحراي کت برويد و من در اين ده حساسيت رواني دارم و وقتي که وارد ده مي شوم خودبخود حالت رنگ پريدگي و افسردگي به من رخ مي دهد
او همه اين حرفها را مسخره مي دانست و خرمني از ناراحتي بر من افزوده مي شد و هر آن لحظه از خداي بزرگ مرگ را آرزو مي نمودم و آرزو داشتم که هر روز مرخصي به يک ساعت تبديل شود و هر چه زودتر از خانه بيرون روم و به سربازي بروم مقصر اين چند کلمه همان پدرم است که مرا به مدرسه فرستاد و معلم جامعه شناسي طرح زندگي يک انسان در طبيعت و معلم روان شناسي درس تشخيص فکر کردن و سنجيدن زندگي در طول عمر يک انسان به من آموخت ولي باز هم صبر را پيشه مي کنم .
اعضاي خانواده ام مي گفتند که تو به مال و ثروت خوشت مي آيد و مي خواهي که مثل سرکتي ها باشي ولي داداش کوچکم اين مغز همجوار و روشن گر و آينده بينم مي گفت که چه صفائي دارد فتح الله کنار آب کت درس خواندن و زير گردوها مطالعه کردن و در چنارهاي عمو محمد ظاهر فرمول رياضي و زبان حل کردن و من هم مي گفتم که تمام اين موضوع هايي که تو گفتي مي دانم و آمپر مغز سرم که هر ثانيه اي به روي خطر مي رود از اين موضوع است و صبر کن اگر شد فکري مي کنم و درستش مي کنم يک روز مانده بود
به مرخصي که فرداي آن روز من ديگر از محل بروم که عمو نعمت الله مير غفاري به منزلمان آمد و من در حالي که عقده ها گلويم را گرفته به او درد دلهايم گفتم و او سخنان من کاملاٌ مورد تأييد قرار داد و حتي سخناني پيرامون سخنان من براي پدر و مادرم من گفت و گفت که از اين موضوع خودم براي تو زميني در صحراي کت تهيه مي کنم و برويد در صحراي کت خانه بزنيد من هزاران شکر کردم و صداها رحمت بر پدر و مادرش فرستادم که يک کلمه سخن به کمک ما گفته است و در دلم مي گفتم اين اولين و اساسي ترين پايه گذاري زندگي نور و رحمت و دانش و حکمت و سعادت و آسايش است و اولين گامي است که موجب بيرون رفتن از اين ده ويرانه شده مي باشد
در صبح پنجم خداحافظي زدم و در نيمه شب ششم فروردين 1361 به پادگان کرمان رسيدم و پادگان به حالت آماده باش بود و حمله فتح المبين شروع شد و بالاخره در روز دهم فروردين جشن سردوش شروع شد و ديگر منتظر تقسيم شدن بوديم از روي آزمايشات و نمرات رزم انفرادي در هر گروهاني 36 گروهبان دوم و 36 گروهبان يکم و 13 سرجوقه و 13 سرباز يکم درست کرده بودند اعتراض سربازان بلند شد و در ساعت 9 شب گردان 2 در مسجد جمع شدند و با نماينده ايدئولوژي 05 صحبت کردند و گفت فردا درست ميشود فرداي آن روز سربازان در جلوي ستاد فرماندهي گردان جمع شدند و با شعارهاي مرگ بر شوروی و ديگر شعارها درجه داران خط شد و در روز 15 خرداد ماه بچه هاي حوزه استان فارس جزء لشکر 77 پيروز مشهد شدند
و بالاخره در روز چهارشنبه 18 فروردين ماه 1361 از کرمان سوار قطار شديم و پس از 32 ساعت راه در ساعت 9 شب به هفت تپه قرارگاه لشکر 77 رسيديم و در بين راه آهن تونلهاي فراواني بود که تونلها را شماره کرديم و تمامي 128 تونل بود در قطار به ما خيلي خوش گذشت و همه جا را تماشا مي کرديم و بالاخره در روز 20 فروردين ماه از هفت تپه تقسيم کردند و هر عده را به تيپ گردان انداختند ما 21 نفر بوديم که جزو گردان 134 از تيپ شديم و ما چهار گاوکشکي و يک امامزاده اي و يک ياسوجي و آباداني جزو گروهان 2 شديم
و در غروب 20 فروردین 1361 در خط اول جبهه بردند آن جبهه تنگه ابوغريب نام داشت و در ارتفاعات و تپه هاي بلندي مستقر شده بود که آن تپه ها در ارتفاعات تيشه مي گفتند شب اول که رسيديم آماده باش دادند شب به حالت آماده باش بوديم و فرداي آن روز شروع به سنگر کني کرديم و يک سنگر دسته جمعي درست کرديم من با خدامي در دسته دوم و مهدي و صفر در دسته 1 و مصطفي و دودش 010 دوستانش دسته سوم بود در اين روز گلوله هاي تانک و توپ دشمن هميشه به ما مي رسيد و هر صدايي که مي شنيديم به روي زمين دراز مي کشيديم .
يک شب باراني شد و آماده باش هم بود صداي تانک هاي دشمن در حال پيشروي شنيده مي شد با آتش توپخانه و کاتيوشاهاي ما صداي تانک هاي آنان خاموش شد و سپس آماده باش تمام شد و من و خدامي در بالاي تپه ها خوابيديم و در تاريخ 10/اردیبهشت /1361 رأس ساعت 4 صبح با فرمانده گروهان و چندين سرباز و درجه دار به ؟؟؟ رفتيم حدود شش کيلومتر به جلو رفتيم و از ميان غله هاي گندم عراقيها که کاشته بودند عبور مي کرديم و خوشه هاي گندم هم ريشه بود مي چيديم و مي خورديم پس از نشستن و نگاه کردن با دوربين به سنگرهاي دشمن جيپ مان از روي يک بلندي کوچکي عبور کرد و آن را ديدند و پس از آن نقاطي که ما بوديم به گلوله هاي تانک و توپ و خمپاره بستند و شروع به فرار کرديم و به سنگرهاي خود برگشتيم
و بالاخره در آن منطقه هيچ خبري نبود و درگيري اصلاً وجود نداشت و خيلي خوش مي گذشت و بالاخره بيستم فروردين ماه بود که نوبت مرخصي شد در شب بيستم بود که خواب ديدم که من و مهدي و حجر هستيم و حجر اندامي زيبا و بلند دارد و يک عينک روي چشمانش است و وارد يک کتابخانه شد و کتاب خريد و از خواب پريدم و پس از چهار ماه خواب نديدن از اين خواب خيلي مشکوک شدم و در روز بيستم بين من و خدامي قرعه کشي شد و قرعه به نام من در آمد و من و صفر با هم به مرخصي آمديم رأس ساعت پنج صبح از خط اول ما را به پشت جبهه آوردند و در ساعت 3 به اهواز رسيديم و ساعت چهار با يک کمپرسي به سه راهي اميديه آمديم و از آنجا با يک ميني بوس تا نزديکي اميديه مي آمديم که يک تانک جهاد داشت بطرف اميديه مي رفت
ميني بوس از آن سبقت گرفت و از آن پرسيد به کجا مي روي گفت من به کازرون ميروم گفت دو سرباز هم کازروني هستند گفت بيايند سوار شوند ما سوار تانک شديم و آن هم تازه از خرمشهر مي آمد پرس و سؤال کرديم و دوست در آمد که آقا جان سلمان کلان مي باشد و در ساعت 5/1 نصف شب به کازرون رسيديم و ما به خانه خود برد و خوابيديم و صبح زود به شهر رفتيم .
صفر به خانه خاله اش رفت و من رفتم به ميدان شهدا و بچه هاي گاوکشکي ديدم و خيلي خوشحال مي شدم در آن لحظه من رفتن به گاوکشک خوشم نمي آمد و بالاخره کاظم محمدي ديديم و قرار شد که ظهر به گاوکشک برويم اما ظهر به منزل شهريار رفتيم و پس از صرف نهار راهي گاوکشک شديم و بالاخره در ساعت چهار به گاوکشک رسيديم و خيلي ناراحت بودم از اينکه به مرخصي آمده بودم چونکه خانه مان در ده بود و خدا شاهد است درست زماني که رسيدم اول ده رنگم تغيير کرد و حال و رمق از من گرفته شد در زدم و خواهرم طوبي آمد در را باز کند
ديدم که لباس مشکين به تن کرده است فوري مشکوک شدم و به دلم گفتم که پدرم طوري شده است اما پدر را در جلوي اتاق ديدم با خود گفتم برادرانم طوري شده است مادرم جلوي اطاق گفت که خواهرم مرده است. پدر ديدم که نه آن پدر اولي است مادرم ديدم که نه آن مادر اولي است در آن لحظه فقط دلم براي پدرم مي سوخت و مي گفتم حتماً دگر بار مصيبتي براي اين بدبخت رخ داده است .
خلاصه پدر گفت که عوض (حجر) شهيد شده است . "السلام عليک يا ابا عبدالله الحسين روحي و جسمي له الفداء و علي الارواح التي حلت بفنائک عليکم مني جميعاً سلام الله ابداً ما بقيت و بقي الليل و النهار " کمي فکر کردم و اشکها از چشم سرازير شد . ضربان قلبم شدت گرفت - رنگم به سرعت تغيير مي کرد مثل اينکه کوهها بر سرم فرود مي آمد - خانه روي سرم فرود مي آمد گلويم را گرفته بود - مرگ را احساس مي کردم از خدا مرگ مي خواستم - بلبل با غم کبک خوش نوايم - چراغ نورانيم - خرمن دانشم قدرت لايزالم - بازوان زورمندم - اميد هزاران اميد - حافظ قرآنم - نويسنده با تدبيرم - گل بي مثل و مانندم از دست رفت - "الهي قلبي محجوب و عقلي معيوب" گيج شده بودم و مبهوت و گم گشته بودم بار خدايا اين چه مصيبتي است که بر من فزون شد هوش از سرم پريد جکها - داستانها - و هر چيزي که بلد بودم از سرم پريد . والسلام .
انتهای متن/
و در غروب 20 فروردین 1361 در خط اول جبهه بردند آن جبهه تنگه ابوغريب نام داشت و در ارتفاعات و تپه هاي بلندي مستقر شده بود که آن تپه ها در ارتفاعات تيشه مي گفتند شب اول که رسيديم آماده باش دادند شب به حالت آماده باش بوديم و فرداي آن روز شروع به سنگر کني کرديم و يک سنگر دسته جمعي درست کرديم من با خدامي در دسته دوم و مهدي و صفر در دسته 1 و مصطفي و دودش 010 دوستانش دسته سوم بود در اين روز گلوله هاي تانک و توپ دشمن هميشه به ما مي رسيد و هر صدايي که مي شنيديم به روي زمين دراز مي کشيديم .
يک شب باراني شد و آماده باش هم بود صداي تانک هاي دشمن در حال پيشروي شنيده مي شد با آتش توپخانه و کاتيوشاهاي ما صداي تانک هاي آنان خاموش شد و سپس آماده باش تمام شد و من و خدامي در بالاي تپه ها خوابيديم و در تاريخ 10/اردیبهشت /1361 رأس ساعت 4 صبح با فرمانده گروهان و چندين سرباز و درجه دار به ؟؟؟ رفتيم حدود شش کيلومتر به جلو رفتيم و از ميان غله هاي گندم عراقيها که کاشته بودند عبور مي کرديم و خوشه هاي گندم هم ريشه بود مي چيديم و مي خورديم پس از نشستن و نگاه کردن با دوربين به سنگرهاي دشمن جيپ مان از روي يک بلندي کوچکي عبور کرد و آن را ديدند و پس از آن نقاطي که ما بوديم به گلوله هاي تانک و توپ و خمپاره بستند و شروع به فرار کرديم و به سنگرهاي خود برگشتيم
و بالاخره در آن منطقه هيچ خبري نبود و درگيري اصلاً وجود نداشت و خيلي خوش مي گذشت و بالاخره بيستم فروردين ماه بود که نوبت مرخصي شد در شب بيستم بود که خواب ديدم که من و مهدي و حجر هستيم و حجر اندامي زيبا و بلند دارد و يک عينک روي چشمانش است و وارد يک کتابخانه شد و کتاب خريد و از خواب پريدم و پس از چهار ماه خواب نديدن از اين خواب خيلي مشکوک شدم و در روز بيستم بين من و خدامي قرعه کشي شد و قرعه به نام من در آمد و من و صفر با هم به مرخصي آمديم رأس ساعت پنج صبح از خط اول ما را به پشت جبهه آوردند و در ساعت 3 به اهواز رسيديم و ساعت چهار با يک کمپرسي به سه راهي اميديه آمديم و از آنجا با يک ميني بوس تا نزديکي اميديه مي آمديم که يک تانک جهاد داشت بطرف اميديه مي رفت
ميني بوس از آن سبقت گرفت و از آن پرسيد به کجا مي روي گفت من به کازرون ميروم گفت دو سرباز هم کازروني هستند گفت بيايند سوار شوند ما سوار تانک شديم و آن هم تازه از خرمشهر مي آمد پرس و سؤال کرديم و دوست در آمد که آقا جان سلمان کلان مي باشد و در ساعت 5/1 نصف شب به کازرون رسيديم و ما به خانه خود برد و خوابيديم و صبح زود به شهر رفتيم .
صفر به خانه خاله اش رفت و من رفتم به ميدان شهدا و بچه هاي گاوکشکي ديدم و خيلي خوشحال مي شدم در آن لحظه من رفتن به گاوکشک خوشم نمي آمد و بالاخره کاظم محمدي ديديم و قرار شد که ظهر به گاوکشک برويم اما ظهر به منزل شهريار رفتيم و پس از صرف نهار راهي گاوکشک شديم و بالاخره در ساعت چهار به گاوکشک رسيديم و خيلي ناراحت بودم از اينکه به مرخصي آمده بودم چونکه خانه مان در ده بود و خدا شاهد است درست زماني که رسيدم اول ده رنگم تغيير کرد و حال و رمق از من گرفته شد در زدم و خواهرم طوبي آمد در را باز کند
ديدم که لباس مشکين به تن کرده است فوري مشکوک شدم و به دلم گفتم که پدرم طوري شده است اما پدر را در جلوي اتاق ديدم با خود گفتم برادرانم طوري شده است مادرم جلوي اطاق گفت که خواهرم مرده است. پدر ديدم که نه آن پدر اولي است مادرم ديدم که نه آن مادر اولي است در آن لحظه فقط دلم براي پدرم مي سوخت و مي گفتم حتماً دگر بار مصيبتي براي اين بدبخت رخ داده است .
خلاصه پدر گفت که عوض (حجر) شهيد شده است . "السلام عليک يا ابا عبدالله الحسين روحي و جسمي له الفداء و علي الارواح التي حلت بفنائک عليکم مني جميعاً سلام الله ابداً ما بقيت و بقي الليل و النهار " کمي فکر کردم و اشکها از چشم سرازير شد . ضربان قلبم شدت گرفت - رنگم به سرعت تغيير مي کرد مثل اينکه کوهها بر سرم فرود مي آمد - خانه روي سرم فرود مي آمد گلويم را گرفته بود - مرگ را احساس مي کردم از خدا مرگ مي خواستم - بلبل با غم کبک خوش نوايم - چراغ نورانيم - خرمن دانشم قدرت لايزالم - بازوان زورمندم - اميد هزاران اميد - حافظ قرآنم - نويسنده با تدبيرم - گل بي مثل و مانندم از دست رفت - "الهي قلبي محجوب و عقلي معيوب" گيج شده بودم و مبهوت و گم گشته بودم بار خدايا اين چه مصيبتي است که بر من فزون شد هوش از سرم پريد جکها - داستانها - و هر چيزي که بلد بودم از سرم پريد . والسلام .
انتهای متن/
منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس
نظر شما