میوه دل پدر، به خدا سپردمت
دوشنبه, ۳۰ تير ۱۳۹۹ ساعت ۱۵:۱۳
نوید شاهد - شهید "ناصر نامداری نوجینی" در دفتر خاطرات خود مینویسد: «واقعا حق داشت، من تنها پسر او بودم. خیلی آرزوها داشت بعد از چند لحظه ای به یاد خدا افتاد و گفت پسرم تو که از علی اکبر بهتر نیستی، تو را به خدا سپردم. من خداحافظی کردم و پدرم درحالی که جلوی در ایستاده بود...» ادامه متن خاطره خودنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
به گزارش نوید شاهد فارس، شهید "ناصر نامداری
نوجینی" 20 اردیبهشت ماه 1343 در خانواده ای فقیر و اهل دیانت دیده به جهان
گشود. او اولین فرزند خانواده بود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و این دوره را ممتاز مدرسه شد.
وی جهت ادامه تحصیل باید به شهرهای اطراف می رفت ولی عدم بضاعت مالی تک
پسر خانواده بودن و سختی جدایی از والدین موجب شد با وجود هوش بسیار بالا
به همان مقطع ابتدایی بسنده کند و در مغازه در کنار پدر مشغول کار شود. از
دوران نوجوانی در جلسات روضه خوانی و نماز جماعت شرکت می کرد. در آن روزها
ماه مبارک رمضان در تابستان بود او هر روز به مسجد می رفت و پس از نماز
جماعت در بین روزه داران سقایی می کرد.
با
آغاز جنگ تحمیلی بارها تقاضای اعزام به جبهه را کرد ولی به خاطر سن کم با
او مخالفت شد. در سال 1360 بعد از یک دوره آموزش فشرده برای اولین بار به
جبهه اعزام شد و در عملیات ثامن الائمه شکست حصر آبادان شرکت کرد. ادامه
ماموریت را در غرب کشور و در شهر بوکان که تازه از تصرف کومله ها آزاد شده
بود گذراند.
سال 1361 ازدواج کرد. وی سرانجام یکم مرداد ماه 1362 در عملیات والفجر 2 در منطقه
صعب العبور حاجی عمران به شهادت رسید. متن خاطره روزنوشت:
روز دوشنبه 6 تیر ماه 1362 ساعت 4 صبح از خواب
بیدار شدم و نماز صبح را خواندم و لباس هایم را جمع و جور کردم و داخل ساک
گذاشتم و خواستم از خانه خارج شوم دیدم پدرم با یک قرآن جلو در ایستاده است
و مادرم در گوشه ای نشسته بود و خیره خیره به من نگاه می کرد. رفتم که با
مادرم خداحافظی بزنم ولی مادرم ساک مرا گرفت و گفت نمی گذارم.
میوه دل پدر به خدا سپردمت
واقعا حق داشت، من تنها پسر او بودم. خیلی آرزوها داشت بعد از چند لحظه ای بیاد خدا افتاد
و گفت پسرم تو که از علی اکبر بهتر نیستی ترا به خدا سپردم. من خداحافظی کردم
و پدرم در حالی که جلو در ایستاده بود مرا در آغوش گرفت و بعد مرا زیر
قرآن رد کرد و گفت: پسرم تو میوه دلم هستی و تنها پسرم هستی، برو به خدای
بزرگ سپردمت. من راهی کوچه شدم و درحالی که که در کوچه پیش می رفتم صدای
"شهیدم من" را از بلندگوی بسیج شنیدم که تمام روستا را با خبر کرده
بود. وقتی وارد بسیج شدم،
دیدم پدران و مادران همه در بسیج جمع شدند و به
سخنرانی برادر رسولی گوش می دادند.چه حالی داشتیم سخنرانی برادر روحانی همه
را شارژ کرده بود و ما حدود پانزده نفر بودیم که می خواستیم راهی جبهه
شویم ولی بر اثر سخنرانی برادر رسولی تعداد ما از 25 نفر هم گذشت.
بوسه های پدر و چشم های پر از اشک
کم کم
ساک هایمان را برداشتیم و در بسیج چند قطعه عکس گرفتیم و سوار ماشین
شدیم. واقعا برادران چه حالی داشتند... آیا آن روز دیگر هم باز خواهد آمد. با
همه برادران خداحافظی کردیم ولی تا موقعی که راهی فراشبند شدیم پدرم 5 بار
مرا بوسید و گریه می کرد. حق داشت من تنها پسر خانواده ام. راهی فراشبند شدیم
و از آنجا راهی فیروزآباد. ظهر آن روز را با نان و پنیر و خرما بسر بردیم و
راهی جهرم شدیم و شب آن روز هم با نان و پنیر و هندوانه بسر بردیم.
مسجد
امام خمینی
صبح
ساعت 8 راهی شیراز شدیم و فردا ساعت هفت شب با 12 نفر از برادران جدا شدیم و
راهی اصفهان شدیم و بعد از 11 ساعت به اصفهان رسیدیم و در اعزام نیرو
اصفهان صبحانه خوردیم و یک عدد آمپول به ما تزریق شد و بعد از چند لحظه ای
به ایستگاه راه آهن اصفهان آمدیم و در آنجا با ذکر نوحه دلچسبی سوار قطار
شدیم و بعد از 27 ساعت وارد مراغه و حدود ساعت 2 بعد از ظهر بود که در مسجد
امام خمینی آن شهر جمع شدیم و شروع به خواندن نماز کردیم. به هرحال لحظه ها
می گذرد و ما با 12 نفر از برادران دور هم جمع شده ایم و تعریف می
کنیم.
دانشگاه انسان ساز
الان ساعت ده شب بیستم ماه مبارک رمضان است و می خواهیم به سینه زنی
بپردازیم. از ساعت 10 تا 2 بعد از نیمه شب سینه زدیم و دعا به جان رزمندگان
کردیم و شب را صبح کردیم. گشتی در مراغه زده و ساعت 9 راهی آذربایجان غربی
شدیم. ساعت 2 بعد از ظهر روز شنبه بود که به پادگان جلدیان رسیدیم و همین که
پیاده شدیم برادران جمشید جوکار، سهراب جوکار، اسماعیل جوکار و شهریار غلامی و
محمد نبی جوکار را ملاقات کردیم. خیلی از دیدن این برادران خوشحال شدیم. فورا ما را به سنگر خود برد و با هم غذا خوردیم.
فعلا روز یکشنبه
12 اردیبهشت ماه 1362 هست که با برادران اله بخش دهقان چند نفر دیگر از برادران
نوجینی در پادگان جلدیان هستیم و تعریف می کنیم. واقعا در اینجا فقط ذکر
خدا به گوش می خورد و بوی شهادت می آیید. الحق که چه امام عزیزی داریم. باید
قدر او را بدانیم و همیشه دعایش کنیم که اینقدر نعمت به ما داده است. واقعا
جبهه برای ما دانشگاه شده است. دانشگاه انسان ساز،اگر خدا به ما قدرت عطا
کند حمله ای در پیش داریم. امیدوارم که بتوانیم در این حمله شرکت کنیم و
با پیروزی کامل بعد از زیارت کربلا به خانه باز گردیم.
انتهای متن/
منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس
نظر شما