خاطرات شهدای فارس - صفحه 2

آخرین اخبار:
خاطرات شهدای فارس
خاطره خودنوشت شهید محمود ستوده «۱۰»

مانور هواپیماهای جنگی بر فراز جزیره و نجات رزمندگان از خطر بمباران

شهید «محمود ستوده» در دفتر خاطرات خود می‌نویسد: «در آن صبح هوا خیلی سرد بود پتو‌هایی که همراه داشتیم به دور خودمان پیچیدیم و در گوشه‌ای نشستیم و سرمان را به سمت آسمان بلند کردیم و با خدای خودمان راز و نیاز می‌کردیم که...» قسمت دهم خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
خاطره خودنوشت شهید محمود ستوده «۹»

نگهبانی شبانه و جیره‌بندی غذا بر روی اموج دریا

شهید «محمود ستوده» در دفتر خاطرات خود می‌نویسد: «فرماندهی که همراه ما بود با بی‌سیم با زبان التماس می‌گفت برادران شما را به خدا قسم به ما کمک کنید ما روی دریا مانده‌ایم و غذا و آب نداریم اگر به ما نرسید امکان دارد همه ما...» قسمت نهم خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
خاطره خودنوشت شهید محمود ستوده «۲»

اعزام گروه هفده‌نفره بسیجیان فسا به جبهه در روز عید قربان

شهید «محمود ستوده» در دفتر خاطرات خود می‌نویسد: «صبح روز بعد ضمن خداحافظی با پدر، مادرم و همسرم از منزل به قصد سپاه خارج شدم وقتی به سپاه آمدم ديدم که همه بچه‌ها زودتر از من به آنجا آمده‌اند حدوداً بچه‌هايی که می‌خواستيم از فسا حرکت کنيم با خود آقای  اميری هفده نفر می‌شديم...» قسمت دوم خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
خاطره خودنوشت شهید محمود ستوده «۱»

شنیدن خبر اعزام، به‌اندازه داشتن همه دنیا شیرین بود

شهید «محمود ستوده» در دفتر خاطرات خود می‌نویسد: «در سپاه فسا مشغول به خدمت بودم که زمزمه‌ای در بين بچه‌های سپاه به گوش ‌رسيد. وقتی جريان را جويا شدم قضيه از اين قرار بود که می‌خواستند عده‌ای را برای پيکار با دشمن اسلام به خوزستان اعزام نمايند تا اين خبر را شنيدم به مانند همه بچه‌ها در پوست خود نمی‌گنجيديم...» متن کامل قسمت اول خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
خاطره خودنوشت شهید فتح اله میرغفاری «۸»

خبری که دنیایم را بهم ریخت

شهید فتح‌الله میرغفاری در دفتر خاطرات خود می‌نویسد: «چهارشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۶۱ از کرمان با قطار حرکت کردیم. پس از ۳۲ ساعت، شب هنگام به هفت‌تپه، قرارگاه لشکر ۷۷، رسیدیم. در مسیر، از میان ۱۲۸ تونل گذشتیم و همه را شماره کردیم...» قسمت هشتم خاطره خودنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
خاطره خودنوشت شهید فتح اله میرغفاری «۷»

اعزام به هفت‌تپه و رفتن به خط مقدم

شهید فتح‌الله میرغفاری در دفتر خاطرات خود می‌نویسد: «چهارشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۶۱ از کرمان با قطار حرکت کردیم. پس از ۳۲ ساعت، شب هنگام به هفت‌تپه، قرارگاه لشکر ۷۷، رسیدیم. در مسیر، از میان ۱۲۸ تونل گذشتیم و همه را شماره کردیم...» قسمت هفتم خاطره خودنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
خاطره خودنوشت شهید فتح اله میرغفاری «۶»

بازگشت به پادگان کرمان و آغاز عملیات

شهید فتح‌الله میرغفاری در دفتر خاطرات خود می‌نویسد: «صبح پنجم فروردین خداحافظی کردم و نیمه‌شب ششم فروردین ۱۳۶۱ به پادگان کرمان رسیدم. پادگان در حالت آماده‌باش بود و عملیات فتح‌المبین آغاز شده بود. روز دهم فروردین جشن سردوشی برگزار شد...» قسمت پنجم خاطره خودنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
خاطره خودنوشت شهید فتح اله میرغفاری «۵»

بازگشت شبانه به تنگ ابوالحیات

شهید فتح‌الله میرغفاری در دفتر خاطرات خود می‌نویسد: «ساعت پنج ربع کم بود که من در تنگ ابوالحیات پیاده شدم. هوا بسیار تاریک بود و باران می‌بارید. شروع به دویدن و راه رفتن کردم و در ساعت شش و نیم به خانه رسیدم. از روی دیوار به داخل حیاط پریدم. مادرم مرا دید و پدرم هم بیدار بود...» قسمت پنجم خاطره خودنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
خاطره خودنوشت شهید فتح اله میرغفاری «۴»

فرمانده‌ای دلسوز همچون پدر

شهید فتح‌الله میرغفاری در دفتر خاطرات خود می‌نویسد: «پس از ۱۳ روز، هنوز فرمانده گروهان در بیمارستان بستری بود. صبح روز چهاردهم، هنگام نرمش، ما را به حالت خبردار قرار دادند و ستوان یکم را معرفی کردند او گفت  ایشان سروان امان الله اکبری و فرمانده گروهان می‌باشد (ما او را مثل یک  پدر دوست داشتيم...» قسمت چهارم خاطره خودنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
خاطره خودنوشت شهید فتح اله میرغفاری «۳»

اولین روز‌های آموزش و آشنایی با همشهری‌ها

شهید فتح‌الله میرغفاری در دفتر خاطرات خود می‌نویسد: «در آن ساعت، هوای کرمان بسیار سرد بود و بچه‌ها همه از سرما به لرزه افتاده بودند. پس از بررسی و تحقیق، دژبان ما را به آسایشگاه برد و خوابیدیم...» قسمت سوم خاطره خودنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
قسمت شانزدهم خاطره خودنوشت شهید «علی نجات سلمان پور»

روحیه خوب مردم و شادی کودکان

شهید «علی نجات سلمان پور» در دفتر خاطرات خود می‌نویسد: «د بین راه مردم به حکم عواطف انسانی و اسلامی که داشتند و با تکان دادن دست و حتی شعار خدانگهدارتان از فرزندانشان استقبال می‌کردند و پسر کوچکی را دیدم که با گرفتن دو انگشت به علامت پیروزی هم پای ما می‌دویدند و شعار می‌دادن. به‌نازم قدرت خدا و روحیه مردم...» قسمت شانزدهم خاطره خودنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
قسمت پانزدهم خاطره خودنوشت شهید «علی نجات سلمان پور»

نواهای زیبای رزمندگان در دعای کمیل

شهید «علی نجات سلمان پور» در دفتر خاطرات خود می‌نویسد: «بعد از مراسم دعای کمیل، سینه زنی و مرثیه خوانی به وسیله‌ی برادران خوانده شد که همگی صادقانه و خالصانه اشک می‌ریختند. شب پنج شنبه در سوگ برادران پاسدار هویزه که همچون گل‌های پرپر شده از میان رفته بودند و...» قسمت پانزدهم خاطره خودنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
قسمت چهاردهم خاطره خودنوشت شهید «علی نجات سلمان پور»

نم نم باران بر سرزمین گلگون خوزستان / قطره‌های باران، حامل پیامی

شهید «علی نجات سلمان پور» در دفتر خاطرات خود می‌نویسد: «بعد از نماز و صبح گاهی در زیر نم نم باران که بر سرزمین گلگون خوزستان می‌بارید. نرمش بدنی را با سرپرستی برادر ابراهیم آبادی انجام می‌دادیم. انگار قطره‌های باران حامل پیامی از طرف خداوند برای بندگانش بود و...» قسمت چهاردهم خاطره خودنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
خاطره شهید حبیب سیاوش کازرونی «۱»

نماز با پوتین در دل میدان

شهید «حبیب سیاوش کازرونی» در دفتر خاطرات خود می‌نویسد: «ما با یک گروه که تعدادی از آنها ارتشی و تعدادی سپاهی و بسیجی بودند جلو رفتیم و نماز را با پوتین در حال حرکت خواندیم و یک دهکده به نام مگاصیص بود که در دست عراق بود و به تصرف رزمندگان ما در آمده بود پاکسازی کردیم و جلو رفتیم...» متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
خاطره‌ای از شهید بیژن اسکندرزاده «۲»

دفاع از ناموس و خاک

مادر شهید در خاطره‌ای روایت می‌کند: ««بیژن به خدمت سربازی رفت و پس از گذراندن دوران آموزشی، با اصرار خودش، او را به منطقه جنگی اعزام کردند. هرگاه به مرخصی می‌آمد، برایمان از خاطرات و روز‌های جبهه و جنگ می‌گفت...» متن کامل خاطره دوم این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
خاطره‌ای از شهید بیژن اسکندرزاده «۱»

درس روسفیدی بیژن برای مادر

مادر شهيد در خاطره ای روایت می‌کند: «بیژن همیشه در کارهای خانه بسیار به من کمک می‌کرد و در روزهای تعطیل، اوقات خود را به چرای گوسفندان می گذراند و زندگی در طبیعت آرامش را برای او به ارمغان می‌آورد...» متن کامل خاطره اول این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.

پیام یک شهید در عالم خواب

خواهر شهید «عبدالعلی ناظم پور» در خاطره‌ای نقل می‌کند: «خیلی وقت بود که دیگه خوابشو ندیده بودم، دلم خیلی براش تنگ شده بود. نشستم جلوی عکسش و با گریه التماسش کردم و گفتم: داداش جون! تو رو خدا، دل خواهر تو نشکن... در همین حین که با او صحبت می‌کردم خوابم برد. در عالم خواب عبدالعلی را دیدم....» متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.

آخرین یادداشت شهید که جاودانه شد

برادر شهيد «احمد خوشبخت» در خاطره ای می‌گوید: «دوران کودکی و نوجوانی پا به پای هم بودیم. همه مردم روستا احمد را به مرام و شجاعتش می‌شناختند. روزها گذشت و به 18 سالگی رسید. برای خدمت سربازی نام‌نویسی کرد و به خدمت رفت و...» متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
خاطره‌ای از شهيد «صفر اسکندری»

نوجوانی بی باک در قلب دشمن

یکی از همرزمان شهید «صفر اسکندری» در خاطره‌ای می‌گوید: «عملیات در جنوب جزیره‌ی مجنون در جریان بود. منطقه‌ای سخت، زیر سلطه‌ی دشمن. از سه طرف در تیررس بعثی‌ها بودیم و هر حرکت ما زیر نظرشان بود. در آن شرایط، سنگر ما چیزی نبود جز یک کانال کم‌عمق، به زحمت یک متر. آنقدر تنگ که حتی نمازمان را هم نشسته می‌خواندیم...» متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
خاطره شهید عبدالعلی ناظم‌پور

توسل به حضرت زهرا(س) رمز پیروزی در جنگ

در خاطره‌ای از شهید «عبدالعلی ناظم پور» نقل شده است: « مهتاب هر لحظه بالاتر می‌آمد و کار برگشت، سخت تر می‌شد احتمال برخورد به گشتی شناسایی عراقی‌ها در برگشت هم بود تنها چیزی که به ذهن کاکاعلی رسید این بود که گفت: بچه‌ها به حضرت زهرا(س) متوسل بشین. زمزمه‌ی یا قرة عين الرسول...» متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
طراحی و تولید: ایران سامانه